🌺☘️🌺☘️🌺
📕 برشی ازکتاب:
دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالی که دستانش را می فشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی روی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسی که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.دیده ایم که چگونه با تزویر سخن می گوید و چگونه خیانت پیشه می کند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»
«این سخن را از روی فکر می گویی؟»
«آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.»
«می دانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟»
«بهایش سنگین تر از مادرم بود؟ سنگین تر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.»
«رفتن به سوی کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.»
« داشتن تو مرا کفایت می کند... به سوی علی برو....
☘️ فروشگاه کتاب حماسه
✅
@Store_hamaseh_book