درمورد قنبر نقل شده،
جوانی عاشق پیشه بود به نام فتاح، فرزند امیر حبشه که عاشق فرزند پادشاه حبشه(دخترعمویش) شد.
اما عمو رضایت به ازدواج آن دو نداد، پادشاه حبشه گفت:
- مهریهی دختر من سنگین است!
فتاح(قنبر) گفت:
- هرچه باشد میپذیرم.
پادشاه گفت: امروز کسی به دلاوری تو وجود ندارد" علی بن ابی طالب" دشمن من است. اگر سر اورا بیاوری دخترم را به تو میدهم.
فتاح فرا اسب را زین کرد و با شمشیر و نیزه و تیر کمان و سنان راهی مدینه شد.
به نزدیکای مدینه که رسید جوانی پشمینه پوش را در آبیاری نخلستان دید که صلابت آن زمین و زمان را میلرزاند.
فتاح گفت: تو چه کسی و از کجایی و چه نام داری؟
حضرت فرمود: ای جوانمرد من عبدالله نام دارم.
فتاح گفت: علی را نمیشناسی؟
حضرت فرمود: کسی علی را بهتراز من نمیشناسد. با او چه کار داری؟
فتاح گفت: من از راه دور آمده ام تا سر علی را به شیربهای دختر عمویم برای پادشاه حبشه ببرم.
عبدالله(امیرالمومنین علی علیهالسلام) فرمود: ای جوان اگر از بت پرستی گذر کنی علی سر خود را فدای تو میکند!
حضرت فرمود: بیا و سر من را برای عمویت ببر! اگر بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم حاصرم سر من مهر دختر عمویت شود...
فتاح به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: یا علی به سه شرط مسلمان میشوم!
اول آنکه مرا به غلامی قبول کن...
دوم آنکه حلقه بندگی در گوش من کنی...
سوم آنکه هرگز مرا از خودت جدا نکنی(:
#عید_غدیر