#زندگینامه🔖!"
#قسمت_هشتم🌿
ماه رمضان بود 🌙
جهاد نيمه شب تماس گرفت
با من وگفت كه اماده شوم
و به چندنفر ديگر از دوستانمان
كه از افراد مورداعتماد
جهاد بودند بگويم
حاضرشوند،ميخواهيم
برويم جایی ..
ساعت نزديك ٢:٣٠،٣ صبح بود
در محلي كه قرار گذاشته بوديم
همه جمع شديم ...
همه نگاه ها به دهان جهاد بود!
تا بازشود بگويد كه چرا مارا
اينجا جمع كرده...
جهادبعداز چند دقيقه گفت:
بچه ها سوار شويد
ماهم بدون اينكه چيزی بپرسيم
سوار شديم ...
در راه كسي حرف نزد و
چيزی نپرسید...
ديديم درِ خانهای ايستاد
كه از ظاهر كوچه معلوم بود ...
-دوستوهمرزمشهید🎙🌼
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
ادامه دارد..