شوخی های جبهه هم از جنس شهادت بود در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها‌ سالم بودن خيلی خوشحال شديم. جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی كردند. يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام! جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين اشاره كرد. سراسیمه به طرف ماشین رفتیم. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاری شد و چند نفر دیگر با گريه داد زدند: جواد! جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه مي‌كردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چیه، چی شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايی اشك آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می گشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! @Hamrahe_Shohada