____________🥀________________ -سر قبر نشسته بودم باران مے آمد. روۍ سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفۍ احمدۍ روشن... -از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگارۍ کرده بود، ولۍ هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. -زد رو دنده ی خنده و شوخے گفت : بادمجون بم آفت نداره😁 -ولۍ یه بار خیلے جدۍ پاپے اش شدم که :کے شهید مے شۍ مصطفۍ؟ مکث نکرد،گفت :سے سالگۍ... - باران مے بارید شبے که خاکش می کردیم...🥀 ‍💔 •