"الحمدلله علی عظیم رزیتی" بعد از تو زندگی کنم؟ چطور؟ با چه رویی؟ امروز وقتی دوستان پرسیدند اون روزچه کار کردی؟ گفتم توی سرم می‌زدم. واقعاً می‌زدم. پیش از تو داغ‌ها داغ نبودند.  ما خیال می‌کردیم داغ داریم.  اما از آن روز هر بار از خواب بیدار شدم، یاد آن صبح شهادت افتادم و بعد دوباره یک روز دیگر بعد از آن روز. روز اول وقتی کسی گفت تاریخ به دو قسمت پیش از شهادت حاج قاسم و پس از آن قسمت خواهد شد، جدی نگرفتم. اما حالا انگار واقعی است. زندگی عادی سخت است، انگار هر نفس آتش است. آتشی که نه می‌توانی نه می‌خواهی که خاموش بشود. . می‌روم شیفت ولی مثل آدم های ماتم زده . وقتی تلویزیون  از تو می‌گوید انگار جهان می‌لرزد و ارزش ادامه دادن ندارد. اما بازهم آرام نمی‌شوم. آتش از قلبم زبانه می‌کشد تا زیر چشم‌هایم. هر بار بیشتر از قبل. پس آخرش کجاست؟ بعد از تشییع؟ بعد از تدفین؟ بعد از انتقام؟ بعد از آزادی قدس؟ خاصیت زندگی مگر گذشتن نبود؟ پس چرا نمی‌شود از غم تو گذشت؟ چرا آرام نمی‌شویم؟ باید به کدام شهید و امام توسل کنیم که دست به قلبمان بگذارد؟ یا تقدیر این است که غم تو که آسمان هم قبولش نکرده قرعه‌ای باشد که به نام ما دیوانه‌ها زدند؟. بعد از تو زندگی کنم؟ یعنی کار جهادی کنم ؟ اینجا ؟ دورتر ؟ جلسه بروم؟ سر چی با کی بحث کنم ؟ کتاب بخوانم؟ شیفت  بروم... ساعت‌ها برای خوبی تو بنویسم؟ حالم بهم می‌خورد از زندگی روزمره. دیگر حرف‌هایی از جنس "جهاد امروز سخت کار کردن و کمک کردن و .." هم به دردم نمی‌خورد. به چیزی از جنس مبارزه دل خوش کردم. مبارزه‌ای سخت. برق آسا. نابود کننده، طوری که هیچ چیز از کفر و طاغوت باقی نماند. دیگر تحمل نفس کشیدن در دنیایی که آمریکا و اسرائیل دارد را ندارم. آمریکایی که دستش به خون تو آغشته ست.. قبلا می گفتند مبارزه ما باآمریکا از سر سلطه جویی و استعمارگری ست.‌. ولی امروز دیگر از سر پدرکشتگی ست .. و من تا ابد دلم صاف نمیشود.. از جایم بلند می‌شوم با آتشی که از دلم تا زیر چشم‌هایم موج می‌زند.. آتشی که بالاخره دامان او را خواهد گرفت ...