: محمد علی جعفری دعادعا میکردم نیمه شعبان به دنیا .بیاید خبری نشد. دکتر گفت شنبه بیا برای معاینه ۲۲ ،شعبان ۲۳ دی. تا صبح هوف هوف برف بارید فرهاد دستم را محکم چسبیده بود که لیز .نخورم نه ماه بار شیشه را با تمام سختی هایش گذرانده بودم با آژانس رفتیم بیمارستان دی. تازه تأسیس بود و خصوصی و برای از ما بهتران هزینه اش را به جان خریدیم فرهادمیگفت میخوام وجدانم راحت باشه که هیچ کم و کسری نذاشتم خانم دکتر شیفت بخش زنان پرسید شما برای وضع حمل اومدی؟» گفتم «نه به من تاریخ الان رو ندادند گفت ما علائم رو داریم میبینیم شما آماده ای!» داخل یکی از اتاقها بستری شدم. لباس فرم بیمارستان را پوشیدم روی تخت به پهلو دراز کشیدم از داخل پنجره درخت ها را دیدم که انگار لباس برفی پوشیده بودند سفیدی بیرون اتاق شادی میریخت در دلم به نوزادم گفتم :چقدر قدمت مبارکه امروز همه زمین پر از برکت خدا شده محمد حسین یک ربع به سه بعد از ظهر به دنیا آمد. توی اتاق زایمان دیدمش داشتم الحمد لله میگفتم که بیهوش شدم تا چشم باز کردم مادرم را دیدم با چه ذوقی گفت: «چه پسر کاکل زری ای آوردی به خودش می بالید که مردم دور بچه ات جمع شده بودند و تماشایش میکردند یکی از همراه ها ازم پرسید خانم چی خوردی که پسرت این قدر خوشگل شده؟!» زیر لب ماشاء الله میگفتم سه کیلو و هفتصد و بیست گرم بود؛ با پنجاه و یک سانت قد. تپل و سفید. 👇👇👇