هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️کتاب #طنزِفریبرز به‌قلم ناصر کاوه 《 قسمت‌شانزدهم》 راننــده آمبولانــس بــودم در
☺️✌️➻ ◽️کتاب به‌قلم ناصر کاوه 《 قسمت‌هفدهم》 رفتــه بودیــم کرخــه اردوگاه لشــگراولین جائــی کــه رفتیــم تــدارکات لشــگر بــود. دوسـتم مسـئول تـدارکات بـود؛ منتهـی از آن تدارکاتـی هایـی کـه همـه ی گروهـان میگفتنــد مــا بچه هایـمان هــم بــا او خــوب نمـی شــوند. خیلــی اهــل حســاب و کتـاب و درسـت و دقیـق ؛ از اون زرنـگ هایـی کـه پشـه را روی هـوا نعـل مـی کننـد. خـودش تعریـف مـی کـرد و میگفـت: از همـه جـا بـی خبـر داشـتم میرفتـم گـردان بـرای جلسـه، کـه دیـدم از آن پاییـن، تـوی رودخانـه پشـت چـادر صـدای نالـه و ندبـه مـی آیـد. حـالا نگـو بچه هـا مـرا دیـده انـد و عمـدا بـا تحریـک فریـبرز صـدای شـان را بلنـد کـرده انـد کـه توجـه مـرا جلـب کننـد. خـوب گـوش کردم.چنـد نفربـا تـضرع تمـام داشـتند ظاهـرا بـا خـدای خودشـان رازو نیـاز مـی کردنـد: ظلمـت... ن... فسـی، ظلمـت... ن... فسـی. امـا چـرا ایـن موقـع روز!؟ پاورچیـن پاورچیـن رفتـم نزدیـک. آقـا چشـمت روز بـد نبینـد؛ چـه دعایـی ، چـه شـوری ،چـه حالـی... تنقـلات را ریختـه بودنـد وسـط و بـا اشـتها مـی خوردنـد و مـی خندیدنـد و"ظلمـت نفسـی" میگفتنـد *** چفیـه ی فریـبرز رو آب رودخانـه دز در دزفـول باخـودش داشـت مـی بـرد؟ افتـاده بـود دنبالـش و داد مـی زد، آهـای سـفره، حولـه، لحـاف، زیرانـداز، روانـداز، دسـتامل، ماسـك، کلاه، کمربنـد، جانمـاز، سـایه بـون، کفـن، باندزخـم، تـور ماهیگیریـم... همـه رفـت! کاربـرد چفیـه را نمیتـوان بـه نـگارش درآورد ولیکـن بنـا بـه ضرورت تعـدادی رابـرای روشـن شـدن بعضـی اذهـان مینگاریـم. چفیـه در دل شـب سـجاده نمـاز عشـق بـود. زیرانـداز در هنـگام اسـتراحت و ملفحه در هنـگام خـواب در زیـر آفتاب شـدید و خــواب قیلولــه ســایبان بــود. چفیــه در هنــگام شناســایی منطقــه و جنگهــای چریکــی نقــاب میگشــت. بــه هنــگام نیــاز, بنــد اســلحه، کمربنــد و فانســقه و... مـی شـد. صبـح و ظهـر و شـام سـفره بـود. هنـگام حـمام حولـه و موقـع گرمـا عـرق گیـر، وقـت سرمـا شـال کمـربند بـود و محافـظ گـرد و خـاک بـر روی صـورت بـود. وقــت نـبـرد همچــون شــال برگــردن بســیجی میدرخشــید، امــا زمانــی کــه عملیــات تمـام میشـد چفیـه خـون آلـود بـود. زمانـی کـه منطقـه جنگـی بـه شـیمیایی آلـوده میگشــت پارچــه نمناکــی بــود جلــوی بینی.چفیــه در زمزمه هــای دل شــب میزبــان اشـک های عاشـقان بـود. پیـش بنـد آرایشـگاههای صلواتـی، در موقـع لـزوم طنـاب، و هنـگام مجـروح شـدن برانـکارد، بانـد زخـم وسـیله آتـل بنـدی یـک مجـروح بـود. هنـگام دسـتگیری دشـمن دسـتبند و چشـم بنـد بـود. بقچـه حـمام، ، تـور ماهیگیـری در کنــار رودخانــه و در هنــگام گرمــا بادبــزن و... آری شـمـا کــدام وســیله را رساغ داریـد کـه آنقـدر سـاده باشـد ولـی در عیـن حـال ایـن همـه کار انجـام دهـد، چفیـه پارچـه سـاده ای بیـش نیسـت ولیکـن میتوانـد سـمبل سـاده زیسـتی باشـد..... *** به فریـبـرز ميگن: تو جبهه چه كار می کردی؟ ميگه: زرشك پاك می کردم!... ميگن: تو آشپزخونه بودی؟ ميگه: نه بسيجيا همه جا مـی نـوشنت كربلا كربلا ما داريم مياييم؛ بعضـی از بچه هـای شـیطون هـم زيرش واسـه خنـده و شـوخی مينوشنت: زرشك... ما می رفتیم اون زرشك ها رو از زیر نوشته ها پاك می کرديم.... 😂 ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi