هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️کتاب #طنزِفریبرز به‌قلم ناصر کاوه 《 قسمت‌هجدهم 》 میگفــت: ســال شــصت و دو در عـ
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم: ناصرکاوه •قسمت‌: 《 بیستم 》 عید غدیر کـه مـی شـد خیلـی هـا عـزا میگرفتنـد. لابد مـی پرسـید چـرا؟ بـه همیـن ســادگی کــه چنــد تــا از بچه‌هــا بــا فریـبرز قــرار میگذاشــتند، بــه یکــی بگوینــد، ســید... البتــه کار کــه بــه همیــن جا ختــم نمیشد...ایســتاده بودیــم بیــرون چــادر، یــک دفعــه دیدیــم چنــد نفــر داشــتند دنبــال یکــی از برادرهــا مــی دونــد و بهــش میگـن، وایسـا سـید علـی کاریـت نداریـم! و او مرتـب قسـم مـی خـورد کـه مـن سـید نیســتم ولم کنید...تــا بالاخــره میگرفتنــدش و مــی پریدنــد بــه سر و کلــه اش و بــه بهانـه بوسـیدنش، آش و لاشش مـی کردنـد. بعـد هـم هـر چـی داشـت، از انگشتـر، تسـبیح، پـول، مهـر نمـاز تـا چفیـه و گاهـی هـم لبـاس، همـه را میگرفتنـد و از تنـش بـه بهانـه متـرک بـودن در مــی آوردنـد... جالـب اینجاسـت کـه فریـبرز و بچه‌هـا بـه قـدری جـدی میگفتنـد، سـید کـه خـود طـرف هـم بعـد کـه ولـش مـی کردنـد، شـک مـی کـرد و میگفـت، راسـتی راسـتی نکنـد مـا هـم سـید هسـتیم وخودمـان خبر نداریـم، گاهـی اوقـات کسـی پـا پیـش میگذاشـت و ضامنتـش را مـی کـرد و قـول مـی داد وقتـی آمـد تـو چـادر، عیـدی بچه‌هـا یـادش نـرود؛ حتـی اگـر سـکه 20 ریالـی و یـا کمپـوت باشـد... و او ضمـن دادن هدیـه ی اجبـاری، غـر مـی زد کـه: عجـب گیـری افتادیـم، بابـا مـا بـه کـی بگیـم مـا سـید نیسـتیم ... ****** آن وقــت هــا تــو جبهــه ی"چنگولــه" نیــروی کمــی بــود و بچه‌هـا مجبــور بودنــد بـرای جبران کمبـود نیـرو، شـب هـا چنـد سـاعت بیشتر نگهبانـی بدهنـد... آن شـب نوبـت مـن بـود. فکـر ایـن کـه آن همـه سـاعت را بایـد از خـواب شـیرین بزنـم و نگهبانـی کنـم، کلافـه ام کـرد... نوبـت نگهبانـی مـن همیشـه بعـد از فریبـرز بـود. بنـده خـدا، فریـبرز وقتـی مـی دیـد، بـه موقـع سر پسـتم حـاضر نمی شـوم، خــودش مــی رفــت جــای مــن نگهبانــی مــی داد. فریـبرز کــه متوجــه شــد دارم بــه تنبلـی عـادت مـی کنـم، دسـت بـه یـک ابتـکار زد. مـترسکی بـا سـلیقه ی خـودش درسـت کـرد و هـر بـار کـه نوبـت پسـت مـن مـی شـد و مـی دیـد سرِ پسـتم نیامـدم، مترسـک را جـای مـن مـی کاشـت بـالای خاکریـز.... از شـانس بـد مـن و فریـبرز ، یـک روز فرمانـده گـردان متوجـه شـد و حسـابی هـر دوی مـان را تنبیـه کـرد... ********* یکــی از بچه هــا بــود خیلــی اهــل معنویــت و دعــا بــود. بــرای خــودش یــه قـبـری کنـده بـود. شـب هـا مـی رفـت تـا صبـح بـا خـدا راز و نیـاز مـی کـرد. مـا هـم اهـل شـوخی بودیـم. شـب هـا مـا هـم مـی رفتیـم سرقبر بـرای تخمـه خـوردن، وکلـی مـی خندیدیـم وبـه هـم میگفتیـم، ایـن بنـده خـدا تـا بیـاد ایـن پوسـت تخمـه هـا رو جمـع كنـه نمـاز صبحـش هـم قضـا میشـه... شـبها گذشـت تایـه شـب مهتابــی سـه، چهـار نفـر شـدیم وبـا فریـرز رفتیـم سر قبر... گفتیـم بریـم یـه کمـی باهـاش شــوخی کنیم...خلاصــه قابلمــه ی گــردان را برداشــتیم بــا بچه‌هـا رفتیــم سراغــش پشـت خاکریـز قبرش نشسـتیم . اون بنـده ی خـدا هـم داشـت بـا یـه شـور و حـال خاصـی نافلـه ی شـب مـی خونـد، دیگـه عجیـب رفتـه بـود تـو حـال! مـا بـه فریـبرز کـه تـن صـدای بالایی داشـت، گفتیـم داخـل قابلمـه بـرای ایـن کـه صـدا تـوش بپیچـه و بـه اصطـاح اکـو بشـه، بگـو: اقراء...یهـو دیدیـم بنـده ی خـدا تنـش شروع کـرد بـه لرزیـدن و شـور وحالـش بیشتر شـد یعنـی بـه شـدت متحـول شـده بـود و فکـر مـی کـرد برایـش رویائـی شـیرین نـازل شـده!...فریبرز بـرای بـار دوم و سـوم هـم گفـت: اقـراء... بنـده ی خـدا بـا شـور و حـال و گریـه گفـت: چـی بخونم؟...فریـبرز مـا هـم بـا همـون صـدای بلنـد و گیـرا گفـت: "بابـا کـرم بخـون ..."😂🤣 ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•