•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(هفتادهشتم) ادامه داستان سـالم در بدنـم نماند. یـک لحظـه گریـه کنـان فریـاد زدم: »بابـا مـن ایرانـی ام، رحـم کنیـد.« یـک پیرمـرد بـا لهجـۀ عربـی گفـت: »آی بی پـدر، ایرانـی هـم بلـدی، جوانهـا َلشم را نجـات دادنـد و اینجـا آوردنـد. حـالا هـم ایـن منافـق را بیشتـر بزنیـد!« دیگـر لشم کـه حـال و روز مـرا می بینیـد. پرسـتار آمـد تـو و بـا اخـم تَخـم گفـت: »چــه خــره؟ آمده ِ ایــد عیــادت یــا هر ِهر کــردن. ملاقات تمامه. بریــد بیــرون!« خواسـتیم بــا فریبـرز خداحافظـی کنیـم کـه ناگهـان یــک نفــر بـا لبـاس بیمارستان پریـد تـو و نعـره زد: بعثـی مـزدور، میکشـمت! فریبـرز ضجـه زد: یـا امـام حسـین، بچههـا خودشـه. جـان مادرتـان مـرا از اینجـا نجـات بدهید...هـر جـوری بـود رفتیـم خدمـت رئیـس بیمارستان وبـا وسـاطت مـن فریـبرز را از بیمارستان ترخیـص کردیـم و بــا خودمــان آوردیــم اردوگاه لشــگر... روزهــای اول تمام کارهــای فریبــرز را بــا افتخـار مـا انجـام مـی دادیـم و آقـا فریـبرز نـه شـهردار میشـد و نـه لباسـهایش را مـی شسـت و نـه صبحـگاه میرفـت ونـه.... حسـابی برایـش کویـت شـده بـود. هـر موقـع هــم کــه بــه فریبــرز میگفتیــم خــوب شــدی یــا نــه!؟ لنــگان لنــگان راه میرفــت و میگفـت, مـی بینیـد خودتـان دیگـه و یـه حالـت غمبـادی بـه خـودش میگرفـت و خیلـی مظلومانـه میگفـت شرمنده هسـتم کـه کارهایـم را شـما انجـام مـی دهیـد، شرمنده ...شــما هســتم. کــم کــم بــه کارهــای فریبــرز شــک کردیــم. یــه شــب کــه خــواب بــود... گفتــم بیائیــد فریــرز را امتحــان کنیــم... بانــدی کــه بــه پــای چپــش بسـته بـود بـاز کردیـم و بسـتیم بـه پـای راسـتش صبـح طبـق معمـول صبحانـه اش را خـورد و پـا شـد بـا پـای راسـتش لنـگان لنـگان شروع کـرد بـه راه رفتن..... بچههـا کـه فهمیدنـدسرکار هسـتند. همـه باهـم پتـو سربازها را ریختنـد روش و بـه تلافی ایـن چنـد هفتـه سرکار گذاشتـن فریبرزحسـابی از خجالتـش بیـرون آمدنـد و خـوب مشـت و مالـش دادنـد و بـه مـدت یـک هفتـه شـد شـهردار ثابـت چـادر و مجبـورش کردیـم، تمام لبـاس تمام بچه هـا را بشـورد و پوتیـن هـای مـان را نیـز واکـس بزنـد ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•