•᯽📖᯽•
.
.
••
#قصّه_بشنو ••
•ڪتاب:
#طنزِفریبرز
•بهقلم:ناصرکاوه
•قسمت: (صدوسوم)
روزی گربــه ای آمـد تـوی اردوگـاه. فریــبرز ، آن را گرفت و برد داخل اتاق. يك كلاه
نظامي مثل كـلاه سـربازهای عراقـي، اندازة سر گربه دوخت و گذاشت سرش هنگـامي
كه نگهبان مي خواسـت از پـشت پنجـره رد شـود، گربـه را ول كـرد جلـوی پـايش.
نگهبـان كـه جـــا خورده بود مدتی به گربه نگاه كرد ، بعد رفـت كـه بگريدش. گربه از
ترس فرار كـرد . نگهبـان، داد زد بقيــه هــم آمدنــد و افتادنــد دنبــال گربــه ، يكــي
از نگهبان ها داد مي زد... "بگريينش، بگريينش، اين كلاه، شرف ماست. اون رو از سر
گربـه بـردارين"... آنهـا مي دويدند، گربه ميدويد. بيچـاره هـا يـك سـاعت دنبالش
دويدند تا گرفتندش. فریــبرز و بچهها ، به اين صـحنه نگاه ميكردند و ميخنديدند..
**
در اسـارت خندیـدن یعنـی زنـده بـودن. در چنیـن شرایطی حتـی اسـیر ایرانـی اراده
میكنــد كــه بخنــدد و ایــن یــک تقابــل جــدی بــا عراقیها بــود.در زمــان اســارت،
چهارشنبهها در اردوگاه بعضـی اوقـات شـام بـه مـا مـرغ میدادنـد. یکـی از بـرادران
آزاده بـه نـام فریبـرز اصولاً مـرغ نمی خورد و بـه تدریـج شـایع شـد کـه او از مـرغ
بــدش میآیــد. بــه همیــن خاطــر اســم او را » فریــبرز مرغــی« گذاشــتند. یــک روز
یـک درجـه دارعراقـی بـه نـام عبدالرحمـن بـرای شـکنجه روحـی، دسـتور داد یـک
مـرغ بـزرگ سرخ کـرده آوردنـد و فریبـرز مرغـی را وادار کـرد تـا آن را بخـورد. فریـرز
مرغـی هـم جـبرا و بـا اشـتهای تمام مـرغ را خـورد!عبدالرحمن که تعجب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی آید ؟!
ِ کـم بـدم می آیـد نـه از
فریبـرز مرغـی هـم گفـت: )ال سـیدی، نـه آقـا(، مـن از مـرغ
زیـاد آن! مگـر میشـود آدم بـا شـکم گرسـنه از مـرغ بـدش بیایـد؟!...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•