𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :41
كم كم هوا داشت تاريك مي شد ... هنوز به حدي روشن بود كه بتونم به راحتي پيداش كنم ... ولي هر
چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود ... جي پي اس مي گفت چند قدمي منه اما من نمي ديدم ...
سرعت رو كمتر كردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... كه ناگهان ...
باورم نمي شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خيلي شبيه تصوير كامپيوتري بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون كه جلوي يه ساختمون
كنار هم ايستاده بودن ... از توي جيبش چند تا اسكناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستي؟
با ديدن من كه داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينكه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ... سرعتم
رو بيشتر كردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم
خودشه ...
يكي شون مسيرم رو سد كرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ...
- هي تو ... با كي كار داري؟ ...
و هلم داد عقب ...
- بريد كنار ... با شماها كاري ندارم ...
و دوباره سعي كردم از بين شون رد بشم ... كيكه ي شون با يه دست يقه ام رو محكم چنگ زد و من رو
كشيد سمت خودشون ...
- با اون دختر كار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ...
اصلا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطي كرده بودن ... علي الخصوص اولي كه ول كن ماجرا
هم نبود ...
نشانم رو در آوردم ...
- كارآگاه منديپ... واحد جنايي ...
چشم چرخوندم لالا رفته بود ... توي همون چند ثانيه گمش كرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود
محكم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شك نداشتم لالا رو مي شناخت ... و الا اينطوري
جلوي من رو نمي گرفت ...
- اون دختري كه الان اينجا بود ... چطوري مي تونم پيداش كنم؟ ...
زل زد توي چشم هام ...
- من از كجا بدونم كارآگاه ... يه غريبه بود كه داشت رد مي شد ...
- اون وقت شماها هميشه توي كار غريبه ها دخالت مي كنيد؟ ...
صحبت اونجا بي فايده بود ... دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم ... كه
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴-
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻