#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۶)
#فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۲)
#اینگونه_قرآن_بدست_آوردم!
دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفت و آمد میکند.
وقتی صدای گامهایش به سلولم نزدیک شد، صدایش زدم. در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا «شيخ» خطاب میکرد. -حتی از روی بدجنسی، «شین» شیخ را هم کسره میداد!- حال آنکه امثال مرا سيد خطاب میکنند.
به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک، اعم از نماز و روزه ودعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید.
گفت: عجب! ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسب ترین جا برای روزه داری است. هذا مسجد (اشاره کرد به سلول) و هذا حمام (اشاره کرد به حمامهای زندان) همین جا بمان، نماز بخوان و روزه بگیر!
من میدانستم که او مرا آزاد نمیکند، اما من خواسته ی بزرگی از او طلب کردم تا خواسته ی کوچک را بپذیرد.
فورا به او گفتم: بسیار خب. اجازه بده من یک قرآن داشته باشم. گفت: اشکالی ندارد. اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند.
خواندن قرآن در تاریکی شدید غیرممکن بود. به نگهبان گفتم: میخواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید.
رفت اجازه گرفت.
اجازه دادند که در به اندازه ی ده سانتیمتر باز گذاشته شود. و همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البته توام شدن شکنجه با تلاوت و روزه، چشمم را ضعیف تر کرد.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945