♥ آن روز همین که رسید خانه "دو ماه از ازدواجمان گذشته بود" در روکه، باز کرد چشمم افتاد به مصطفے شروع کردم به خندیدن. مصطفے پرسید : +چرا مے‌خندی ؟ 😄 من که چشم‌هایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم: _«مصطفے تو کچلے … من نمے‌دانستم! » 😁 ازبس که خوش اخلاق بود تاحالاچندان به ظاهرش توجه نکرده بودم! #ʲᵒᶤᶰ 『 http://eitaa.com/joinchat/1236860949C0e9e584eaf