نمی‌خواهد فکرش را درگیر شخصیتی کند که فقط بیست و چهار ساعت است که یک شناخت نسبی از او پیدا کرده. به خودش نهیب می‌زند. یه نه گفتن انقدر خود درگیری نداره! من باید درسم رو تموم کنم و بعد یه کار مناسب پیدا کنم. یه زندگی عالی از لحاظ معنوی هم بسازم که همه‌ی واجباتم سرجاشون باشن و مستحبات رو هم از قلم نندازم. ان‌شاءالله! مزدوج شدن هم بمونه واسه وقتی که عشقم رو پیدا کردم. یه همراه که من رو بالا ببره. یکی که اهل رعایت باشه، که چند پله از من بالاتر باشه و دستم رو بگیره. کمکم کنه و بتونم بهش تکیه کنم. و لبخندی از این افکار شیرین روی لبش می‌نشیند. فارغ از همه‌ی پرحرفی‌های نازنین که از هر چند تا کلمه‌ یکی‌اش ساسان بود، به خودش و خدایش قول می‌دهد افکاری که از دیروز ذهنش را درگیر کرده بودند را کنار بگذارد و درگیر احساسات نشود. عزمش را جزم می‌کند که یک خواستگاری ساده باشد. فقط برای احترام به اصرارهای خانم سعادت؛ نازنین را پیاده و ازش خداحافظی می‌کند. داخل مسیر خانه می‌افتد. هنوز به سر کوچه‌شان نرسیده خانم سعادت را می‌بیند که از کوچه‌ بیرون می‌آید. سرعتش را کم می‌کند که خانم سعادت نبیندش و بعد از او وارد کوچه می‌شود. کیفش را برمی‌دارد و از در حیاط داخل می‌رود. فواره‌ی وسط حوض باز است و بوی نم در حیاط پیچیده. نفسی عمیق می‌کشد و از دلش می‌گذرد که "چی می‌شد اگه بابا الآن خونه بود؟!" و دلتنگی‌اش تازه می‌شود؛ جلوی در سالن یک جفت کفش مردانه می‌بیند. کفش‌ یاسین را می‌شناسد و ذوق زده در سالن را باز می‌کند. -سلام به مامان و داداش عزیزم! یاسین از بالای روزنانه نگاهش می‌کند. -از ذوق خواستگاره که انقدر شارژی؟! بشری اما بی‌خیال شوخی‌ برادرانه‌اش به طرفش پر می‌گیرد. یاسین هم بلند می‌شود و بغلش می‌کند. سفت می‌بوسدش. صورت خواهر کوچکش را بین دست‌هایش قاب می‌کند. -دلم هوات رو کرده بود آبجی‌کوچیکه! لب بشری از حرف یاسین و لفظ آبجی کوچیکه‌ای که برایش به کار می‌برد به خنده باز می‌شود و می‌گوید: -منم. -بشین ببینم. مامان میگه خواستگار سمج داری! -خبری نیست. فقط قراره بیان و برن. برن رو با تاکید بیشتری می‌گوید. یاسین چشم‌هایش را باریک می‌کند و می‌پرسد: -حالا چرا برن؟! مامان که میگه خونواده مقبولی داره. می‌خواهد بگوید خود خواستگار نامقبوله. ولی سکوت می‌کند. من که نمی‌خوامش دیگه چرا آبروش رو ببرم؟! با پوزخند جواب خودش را می‌دهد. یکی نیست بگه حالا مگه اون تو رو خواسته؟! نمی‌داند چرا یک حسی دارد که دلش می‌خواهد امیر هم نسبت به او بی‌تفاوت نباشد. نه! دلش می‌خواهد امیر، آن امیری که نازنین می‌گفت نباشد. مگر نازمین چه می‌گفت؟! نگفت که امیر به دخترها پا میده، گفت دخترها دنبالشن! وای بشری تو داری خودت رو گول میزنی. یاسین ریز نگاهش می‌کند و بشری بعد از چند لحظه بالآخره زبان باز می‌کند. -فاطمه رو چرا نیاوردی؟ -حالش خوب نبود. به قول نازنین شاخک‌های بشری فعال می‌شود. فاطمه این‌جا رو از خونه خودش بیشتر دوست داشت. چی شده پس؟! -نکنه بسیجی تو راه داره؟ یاسین که متوجه منظور بشری نشده با تعجب می‌گوید: -ها؟! -مگه بچه پاسدار بسیجی نمیشه؟ یاسین می‌خندد. -دیوونه چه حرفایی می‌زنی! مادر با سینی چای می‌رسد. بشری سینی را از دستش می‌گیرد. -سلام مامان‌بانو. مامان‌بزرگ شدنت مبارک! زهراسادات جواب سلامش را می‌دهد و همان طور که می‌نشیندگ می‌گوید: -خدا از زبونت بشنوه خاتون! -داری مامان بزرگ می‌شی مامان‌جان. خدا شنیده! یاسین گفت: چی می‌گی تو؟ نه به داره نه به باره. -من دلم روشنه. یه خبری هست. چایی‌اش را سر می‌کشد و نگاهش به زهراسادات می‌افتد که میخ صورتش شده. سرش را تکان می‌دهد. -جانم مامان. چیزی شده؟ -خانوم سعادت رو تو کوچه ندیدی؟ -چرا دیدم. -چیزی نگفت بهت؟ -از دور دیدمش. با هم حرف نزدیم -اومده بود واسه جواب. گفتم دختر من راضی به ازدواج نمی‌شه. اینم به خاطر گل روی شما قبول کردیم که یه جلسه بیاین. گفتش خدا خیرتون بده. بزارین با هم صحبت کنن. شاید به دل هم نشستن و کار جوش خورد. بشری لیوان را داخل سینی می‌گذارد و معترض می‌شود: -با هم حرف بزنیم؟! من هیچ حرفی ندارم. یاسین می‌خندد. -بشینین جفت هم، حرفا خود به خود میان. - هر هر. چه خوش‌غیرت! بینی‌اش را چین می‌دهد و زبانش را برایش درمی‌آورد. صدای زهراسادات کل کل شروع نشده‌شان را قطع می‌کند. -باهاش حرف بزنی که بهتر بهونه دستت میاد ردش کنی. یه بهونه‌ای پیدا کن تو حرفاش. -فقط همین یه دفعه. لطفاً شما هم دیگه قبول نکنید که بیان. -حالا کی قراره بیان؟ یاسین می‌پرسد و زهراسادات جوابش را می‌دهد. -هر وقت باباتون بیاد. بشری نفس راحتی می‌کشد. هرچند دلش برای پدرش تنگ شده ولی خوش‌حال است که تا مدتی از خانواده‌ی سعادت خبری نمی‌شود. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝