🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۱۲
الههی نستوه۱۲
آفتاب صاف توی سرمان میتابید. از پلههای ورودی دانشگاه سرازیر شدیم. نمایشگاه تقریباً آماده بود. تزئین لازم داشت و چند میز کتاب، برای فروش.
نیهای بریده یکور سالن تلنبار بود. دوتا پسر که تو این وادیها نبودند داشتند نیها را شکل کوچه کنار هم میچیدند. به لاله نگاه کردم. شانه بالا انداخت: کار شیمائه.
داشتند باهم میخندیدند. رفتم جلو. خندهشان را خوردند. یکیشان دست گرفت جلوی دهان. سرفهی الکی کرد: سلام.
جوابش را دادم.
شیما داشت با گوشی حرف میزد. بهش اشاره کردم. پشت سرم آمد. جوری که بقیه نشنوند گفتم: مرخصشون کن برن. کار داریم با چادر دسپامون بستهس.
منتظر نماندم حرفی بزند. شبانی زحمت رایانه را کشیده بود. دو تا برگ از کیفم درآوردم. دادم لاله: این فلشا رو دورچین کن.
با فونت گل و بوتهدار با رنگ قرمز کلمهی ورود و خروج را نوشته بودم. شبانی نگاهش را باریک کرد: فونت چیه؟
قیچی را دادم دست لاله: الهه.
لاله لبخند زد: چه قشنگه.
شبانی نشست پشت میز: الهه همهچیش قشنگه.
دستم بیحرکت ماند. به شبانی چشمغره رفتم. ندید. نگاهش به مانیتور بود. رو کردم به لاله. قیافهی خندهداری به خودش گرفت. چرخید طرف شبانی. تهصدایش خنده بود: چی گفتی آقای شبانی؟
جواب نداد. لاله بلندتر سوالش را تکرار کرد. شبانی شستش را فشار داد روی لب. گیج و منگ به لاله نگاه کرد: چیزی نگفتم.
جوری جدی حرف زد که آدم به گوش خودش شک کند.
تنهایشان گذاشتم. فانوسها را از زمین برداشتم. رفتم سراغ غرفهی اول. شیما آمد تو: ببین الهه. نِیا کار ما نیست. اینارم که گفتی ردشون کنم...
فانوسها را گذاشتم گوشهی غرفه: بریم ببینم.
نیها را چیده بودند توی بلوکهای سیمانی اما نمیایستادند. چپ و راست خم بودند. دست گذاشتم زیر چانه. شبانی آن ته داشت نگاهم میکرد. نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
لاله آمد کنارم: کمک میخوای؟
_لطف کن نخ نامرئی رو بیار.
سر نخ را دادم دست شیما: دور تا دور نیها رو نخ بکشید مثل کمربند.
داربست را نشانش دادم: بعد از چندجا یه نخ بلند به کمربند ببندید و سر نخو گره بزنید به میلهی داربست.
چفیه برداشتم. دو طرفش را با سنجاق قفلی وصل کردم به قاب ورودی غرفه. چادر به سر، فانوس و سربندها را زدم. وسطهای کار تیتراژ فیلم سیمرغ پخش شد. تو یک لحظه هم ذوق کردم هم دلم گرفت. نمایشگاه همین را کم داشت تا رنگ و بوی جبهه بگیرد.
خسته و کوفته نشستیم وسط نیها. من و لاله و شیما. شیما اصرار داشت آن وسط یک رزمنده که به سجده رفته را درست کنیم. گفتم: رزمنده درست کردنیه آخه؟!
پاچه شلوارش را با دست تکاند: کاری نداره. این لباسو با سبوس یا... یا...
اخم کرد: چه میدونم! با یه چی پرش میکنیم دیگه.
چشمهایم را مالیدم: نمیشه شیماجان. تمیز در نمیاد. پاشو بکنیم تو پوتین. سر و دستش چی؟
لباس خاکی را زیر و رو کرد: سر که نداره. دستش دستکش...
خمیازه کشیدم: بیخیال شو. شدنی نیس. رزمندهها هم مضحکهی دانشجوها میکنیم.
زیر غرولندهای شیما با گونیهای اضافه کیسه دوختیم با سبوس پرشان کردیم. یک سنگر نصفه نیمه روی هم گذاشتیم. چفیه پهن کردم. یک جفت پوتین کنارش.
لاله تهماندهی سبوسها را جارو کرد. جانماز جیبیام را درآوردم. گذاشتم توی چفیه.
روز سخنرانی، حاجآقا سراغ نمایشگاه را گرفت. چند نفری شدند آمدند دیدن. شبانی آهنگ سیمرغ گذاشت. نستوه همان اول، از بقیه عقب افتاد. کاری به جمع نداشت. دستهایش را قلاب کرد پشت سر. غرفهها را گشت. کنار نیها قدم زد.
وقت اذان شد. گوشیم را وصل کردم به رایانه. اذان انتظار را پخش کردم. نستوه رفت پای سنگر. کفشهایش را درآورد. ایستاد به نماز. حال عجیبی داشتم. نستوه توی جانمازم به سجده رفت. نیمرخش روبهرویم بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯