به وقت بهشت 🌱
گرگ و میش بود. می‌خواستم صبحانه‌ آماده کنم. در آشپزخانه را بستم، بوی نیمرو بیرون نرود. پنجره را نیمه‌باز گذاشتم. یکدفعه صدای باران آمد. مگر هنوز ابری بود هوا؟! جلوی پنجره ایستادم. قطره‌های باران از شاخه‌های اقاقیا می‌چکید. نارنج‌ها لای برگ‌های سبز برق می‌زدند. آسمان دوباره دامنش را باز کرد. برکت تمام حیاط را برداشت. قطره‌های باران افتادند توی قاب پنجره. مربای به را ریختم توی کاسه. نفس‌های آخر بهمن و بارش بارانی مثل بهار. موسیقی باران صبحم را نه، روزم را به خیر کرد. نشستیم دور سفره. امروز فسقلی‌ها هم سحرخیز شدند. رعد و برق زد و باز شره‌ای دیگر از رحمت خدا روی سر شهر ریخت. باورم نمی‌شد. فکر هم نمی‌کردم دوباره این‌جور بارانی ببینم. رفتم پشت پنجره: خدایا شکرت! تو به گناه ما نگاه نمی‌کنی... کمی کلوچه‌ی خشک‌شده داشتیم. یک‌خرده‌اش را ریختم پشت پنجره. پرنده‌ها نوک بزنند و از پشت شیشه نگاهشان کنم. پرده‌ها را جمع کردم. علی دنبالم می‌آمد: بارونه مامان؟ _آره. بگو خدایا بارون ببار. درختا تشنه‌ن. زمین‌ تشنه‌س. _کبوترا تشنه‌ن. دلم برایش ضعف رفت. گرفتم‌ چلاندمش: قربونت برم. خندید: مامان! _تقصیر خودته. می‌خواسی خوشمزه نشی. پیش از ظهر، نشستم دعبل و زلفا خواندم. با بچه‌ها هم بازی کردم. خسته که شدند رفتند سراغ شبکه‌ی پویا. پشت پنجره ایستادم. استکان چای را گذاشتم لب پنجره. باران هی بارید و نبارید. آفتاب هم امروز بی‌نصیبمان نگذاشت. گاه‌گداری خودی نشان داد. چاله‌های کف حیاط پر از آب بود. گنجشک‌ها هوس آب‌بازی به سرشان زد. دست زدم زیر چانه. منظره‌ی بارانی را تماشا کردم. هوا دونفره نبود. نه. اصلا. هوا شش نفره بود. که فسقلی‌ها با ذوق بپرند توی چاله‌های آب. گل شتک بزند به لباس‌هایشان. بزرگ‌ترها هوایشان را داشته‌باشند. من و آقاسید هم پشت سرشان. زیر برکت آسمان راه برویم و به برکت زندگی‌مان نگاه کنیم.... ۲۸ بهمن ۱۴۰۲