تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت هشتم شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنا
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت نهم آقا جونم دست کرد تو جیبش، یه سکه آورد بیرون: بیا عزیزم، اینم کادوی من پریدم تو بغلش و محکم بوسیدمش: من عاشقتونم دستتون درد نکنه بعد نیم ساعت آقا جون رفت اتاقش تا یه کم استراحت کنه مادر جون: سارا مادر، می‌خوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته - نمی‌دونستم چی می‌خواد بگه، ولی دلم آشوب بود مادر جون: حاج رضا که پدر و مادرش فوت شده، تو دار دنیا یه برادر داره و بس الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم - چی شده مادر جون، چرا اینجوری صحبت می‌کنین مادر جون: همه آدمها نیاز به همدم دارند، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمی‌تونه جای همسرو براش پر کنه ( اشک تو چشمام پر شد، دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن ) - مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین، مگه مامان فاطمه دختر شما نبود ،چه طور می‌خواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین... مادر جون: عزیز دلم این چرخه طبیعته هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه(س) با اون مقامش لحظه‌ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی(ع) بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه (تا شب که بابا بیاد خونه با مادر جون اصلا حرفی نزدم، بابا هم که اومد زود شام خوردیم و برگشتیم خونه، منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم، تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم دمای صبح خوابم برد) صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود، بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که ‌رو اینه اتاقم یه کاغذ چسبیده بود دست خط بابا بود: سارای عزیزم می‌دونستم حال خراب دیشبت بابت چیه، می‌خواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم، پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش، صبحانتو آماده کردم حتما بخور، البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم بابایی با خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه رفتم دم در - چی شده؟ عاطفه(همونجور که گریه میکرد): اگر بار گران بودیم و رفتیم، اگر نامهربان بودیم و رفتیم - خندم گرفت: خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟ عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خوابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم، - ولم کن دارم خفه میشم، بابا توکه ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی....... دارد..