تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت دوازدهم بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه ش
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سیزدهم رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد یه دفعه یکی از پشت داد زد که کلاس تموم شده. از ترس مثل موشک از جام پریدم - پسره بی فرهنگ (تمام تنم میلرزید) یاسری پسری که داد زده بود(خندید) : خوبه والا، ده دقیقه هست کلاس تموم شده هنوز متوجه نشدید. ترسیده بودم، وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم، سرعتمو زیاد کردم سوار ماشین شدم رفتم، توی راه داشتم دیونه میشدم، آخه با شرط بابا چکار کنم. رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم که یکدفعه صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم دیدم سانازه - سلام ساناز خوبی؟ ساناز: سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم - دشمنت شرمنده، اشکال نداره ساناز: کاری داشتی - می‌خواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد ساناز: واسه چی؟ - نمیدونم، تازه میگه می‌خوای ازدواج کنی حتما باید ازدواج کنی ساناز: ( صدای خنده اش بلند شد): واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود - الان چیکار کنم؟ ساناز: ازدواج کن خوب! - وااا چه حرفایی میزنی، من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه سقف ساناز: عزیزم، چاره ای نداری باید ازدواج کنی - باشه عزیز، شرمنده مزاحمت شدم ساناز: این چه حرفیه، مواظب خودت باش میبوسمت - همچنین گلم فعلا... این چه کاریه آخه... بابا جان میزاشتی مثل آدم می‌رفتم دیگه لباسامو عوض کردم رفتم پایین، شروع کردم به غذا درست کردن، ساعت ۹ شب بود که در خونه باز شد.... - سلام بابا جون بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟ - مرسی برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است بابا رضا: چشم بابا موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟ - ( یاد یاسری افتادم) بله بابا جون همه چی عالیه بابا رضا: می‌خواستم بگم واسه عید می‌خوایم بریم مسافرت - کجا بابا رضا: خونه عمو حسین - جدی چه خوب، ای کاش مامانم بود، همه سال با مامان میرفتیم عید بابا رضا: ( یه آهی کشید و چیزی نگفت) دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود - نوش جونتون ظرفا رو جمع کردم و شستم، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت، خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عمو حسین ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم ( عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن، عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه، نمیدونم دقیقن چه شغلی داره بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی آدم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر می‌کنه، عمو حسین یه دختر داره با دوتا پسر... دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره، دختره فوق‌العاده مهربون و فهمیده و باحجاب، خاله ساعده، مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوست داشتنی هست، ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران، موقع خاکسپاری مامان فاطمه، بابا رضا گفته بود که اومدن ولی من اصلا متوجه کسی نشدم، خیلی خوشحال بودم که می‌خوایم بریم خونشون، خیلی دلم برای اتاق سلما، حرفهای سلما تنگ شده بود) اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم آماده شدم رفتم سمت دانشگاه، رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن می‌گشتم جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی خالیه همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم... دارد...