هدایت شده از جعفر حسینی
خانه اش در یکی از کوچه پس کوچه های جنوب شهر بود یکی از کوچه های پر شهید خیابان خاوران از اون خیابان هایی که هر کوچه اش چندین شهید داشتند. اما این خانه سه، شهید داشت! روی سر در خونه، سه تا عکس شهیدانش رو زده بود و در زدم مادر پیر و تنها در را برایم باز کرد با مهربانی تعارف کرد، رفتم داخل وارد راهروی تنگ و باریکی شدیم که با سه عکس شهید مزین شده بود سمت چپ راهرو، یک اتاق کوچک و ساده بود گوشه اتاق یک تلویزیون قرمز رنگ قدیمی روی میز بود و بالای طاقچه هم ، سه تا عکس شهیدانش بهم گفت بریم آشپزخانه غذام روی گازه باهم رفتیم. آنور حیاط کوچک، یک آشپزخانه ساده و کوچولو بود با یک گاز رو میزی، و یک قابلمه که توش چند تا سیب زمینی داشتند میپختند. غذایش سیب زمینی پخته بود! و بالای سر گاز سه قاب عکس شهید، باز به چشم می‌خورد بهم گفت: من توی این دنیا کسی و چیزی رو ندارم سه تا پسر داشتم که هدیه شون کردم حالا هم در این خانه، با عکس و یاد پسرام دارم زندگی میکنم میبینی، همه جا با من هستند، دم در کوچه، توی راهرو، اتاقم، آشپزخانه... 💚تعالی درجات شهداو عزیزانشان هزارااااان هزارسلام ودرودوصلوات