پارت ۳۳
شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در
#ادامه_دارد...
@Jahad1370313