به نام، یاد و توکل بر او
سلام و لبخند
کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اوست.
اگزوپری اسپانیایی.
تجربه های حیرت آور خود را در کتابی به نام "لبخند" گردآوری کرده .
در یکی از خاطراتش مینویسد :
مرا در جنگ جهانی دوم اسیر کردند و به زندان انداختند. از رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم.
جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم.
یک عدد پیدا کردم. از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته بود.
با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم؛
ولی کبریت نداشتم.
از میان نرده ها به زندانبان نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت.
درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم : ”هی رفیق ! کبریت داری؟”
به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت.
بعد از چند ثانیه به طرفم آمد و کبریتش را روشن کرد. بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.
لبخند زدم و نمی دانم چرا؟
شاید از شدت اضطراب،
شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.
به هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد.
ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.
سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد.
مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد.
من هم با فکر این که او نه یک نگهبان زندان بلکه یک "انسان" است به او لبخندی زدم.
نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید:
”بچه داری؟”
با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم:
"آره، نگاه کن ”.
او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و در باره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد.
اشک به چشم هایم هجوم آورد.
گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.
دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند.
چشم های او هم پر از اشک شد.
ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد.
بعد هم به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد همراهیم کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد.
بله، یک لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.
ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم.
لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.
من ایمان دارم که روح انسان ها هستند که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است.
آدمی هنگام عاشق شدن و یا نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند.
وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟
و او با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ میدهد.
شاد باشید و لبخندتان همیشگی.
در خانه و در جامعه.
#جلال_و_بی_بی_خانم
@Jalal_va_bibikhanom