🗞 🔘 حكايتى عجيب از دنيا ✍️روزى حضرت داود عليه السلام از منزل خود بيرون رفت و زبور مى خواند و چنان بود كه هرگاه آن حضرت زبور مى خواند از حسن صوت او جميع وحوش و طيور و جبال وصخور حاضر مى شدند و گوش مى كردند و هم چنان مى رفت تا به دامنه كوهى رسيد كه به بالاى آن كوه پيغمبرى بود حزقيل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. ✍️چون آن پيغمبر صداى مرغان و وحوش و حركت كوه ها و سنگ ها ديد و شنيد، دانست كه داود است كه زبور مى خواند. ✍️حضرت داود به او گفت: اى حزقيل! اجازه مى دهى كه نزد تو بیایم؟ عابد گفت: نه. ✍️از جانب حضرت بارى به او وحى رسيد: داود را اجازه ده، پس حزقيل دست داود را گرفت و پيش خود كشيد. ✍️حضرت داود از او پرسيد: هرگز قصد خطيئه و گناهى كرده اى؟ گفت: نه. ✍️گفت: هرگز تو را ميل به دنيا و لذات دنيا به هم مى رسد؟ گفت: بله. ✍️گفت: چه مى كنى كه اين را از خود سلب مى كنى و اين خواهش را از خود سرد مى نمايى؟ ✍️گفت: هرگاه مرا اين خواهش مى شود، داخل اين غار مى شوم كه مى بينى و به آنچه در آنجاست نظر مى كنم، اين ميل از من برطرف مى شود. ✍️حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، ديد كه يك تختى در آنجا گذاشته است و در روى آن تخت، كلّه آدمى و پاره اى استخوان هاى نرم شده گذاشته و در پهلوى او لوحى ديد از فولاد و در آنجا نقش است كه من فلان پادشاهم كه هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر بنا كردم و آخر عمر من اين است كه مى بينى كه خاك فراش من است و سنگ بالش من و كِرمان و مارها همسايه من هستند، پس هر كه زيارت من مى كند، بايد فريفته دنيا نشود، گول او نخورد! 📎 برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز حضرت استاد حسین انصاریان 🌺{کارشناس احکام و مسائل شرعی حجت الاسلام والمسلمین سیدشمس الدین جوانمردی لنگرودی از قم المقدسه}🌺 https://eitaa.com/Javanmardi_langarudi