✅ روضه شب دوازدهم محرم ؛ مصيبت امام زين العابدين (علیه السلام) 📝 « امام علي بن الحسين عليهما السلام» ـ ملقب به «سجاد»، «زين العابدين»، و «سيد الساجدين» ـ در کربلا حدود 22 سال سن داشت . 📝 فرداي روز عاشورا «عمر بن سعد» جنازه‌هاي لشکر خويش را جمع کرد و بر آنان نماز خواند و دفن کرد ؛ و امام حسين (علیه السلام) و اصحاب او را همچنان در بيابان باقي گذاشت و فرمان حرکت به سوی کوفه را صادر کرد . هر يک از قبايل کوفه و عرب ، براي آنکه خود را نزد «ابن زياد» عزيز کنند ، سرهاي مطهر شهداء را بين خود تقسيم کردند و آنها را بر نيزه زدند و آماده حرکت شدند . 📝 آنگاه زنان و کودکان اهل بيت (ع) را بدون حجاب مناسب بر شتران و چارپايان بدون زين نشاندند و همچون اسراي کفار به سوي کوفه بردند .  📝 چون ابن سعد با اسيران نزديک کوفه رسيد مردم شهر براي تماشا جمع شده بودند . زني از اهل کوفه که از بلندي بر اسيران مشرف بود پرسيد : «شما اسيران کدام طايفه‌ايد» گفتند : «اسيران آل محمد»! آن زن فرود آمد ؛ چادر و مقنعه و جامه‌هايي آورد تا خود را بپوشانند .  📝 اينک ، حال امام سجاد (ع) را تصور کنيد ؛ از يک سو بيماري بر آن حضرت مستولي است ، تب و ضعف بر آن حضرت فشار مي‌آورد؛ از سوي ديگر غم از دست دادن پدر و برادران و عموها و عموزادگان قلبش را مي‌فشارد؛ از طرف ديگر سر بريده شهداء را در جلوي چشمانش دارد ؛ و از همه سخت‌تر و دردناک‌تر اينکه ـ اين مظهر غيرت الهي ـ عمه‌ها و خواهران خود را مي‌بيند که با آن وضع در معرض ديد خائنان و دشمنان هستند …  📝 پيش از ورود اسرا به دارالحکومه ، رأس مطهر امام حسين (ع) را در مقابل ابن زياد گذاشتند . وي عصايي از چون خيزران به دست گرفته بود و با آن بر لب و دندان امام مي‌زد . 📝 اين جسارت وي ، اعتراض بسياري از حاضران را برانگيخت. «زيد بن ارقم» صحابي پيامبر (ص) و از ياران اميرالمؤمنين (ع) در جنگ صفين بود و در آن هنگام پيرمرد شده بود به عبيدالله نهيب زد : «چوب خود را بردار ! به خدا سوگند پيغمبر را ديدم که همين جاي چوب تو را مي‌بوسيد» و سپس شروع به گريستن کرد .  📝 ابن زياد گفت : «اگر نه اين بود که پيرمردي خرف و ديوانه شده‌اي گردن تو را مي‌زدم» . زيد برخاست و در حالي که بيرون مي‌رفت گفت:«اي عرب! از امروز بنده شديد . پسر فاطمه را کشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد . به خدا قسم نيکان شما را خواهد کشت و اشرار را به کار خواهد گرفت». 📝 ديگر از کساني که حضور داشت «انس بن مالک» بود که با ديدن سر مطهر امام (ع) و جسارت عبيدالله گريست و گفت : «شبيه ترين مردم است به پيغمبر». 📝 سپس اسرا را بر ابن زياد وارد کردند . وي هنگامي که امام سجاد (ع) را ديد پرسيد :«کيستي؟» فرمود : «علي بن الحسين». 📝 آن ملعون گفت : «مگر علي بن الحسين را خدا نکشت؟» امام فرمود : «برادري داشتم علي نام داشت. مردم او را کشتند». ابن زياد گفت:«خدا کشت» امام فرمود:«الله يتوفي الانفس حين موتها» ابن زياد خشمگين شد و گفت : «در پاسخ من دليري مي‌کني؟ او را ببريد و گردن بزنيد». پس حضرت زينب گفت:«اي پسر زياد! هر چه خون از ما ريختي بس است» و امام را در آغوش گرفت و فرمود:«والله از او جدا نمي‌شوم. اگر مي‌خواهي او را بکشي مرا نيز بکش». 📝 ابن زياد کمي به آن دو نگريست و گفت : «عجبا که اين زن دوست دارد با برادرزاده‌اش کشته شود ! او را رها کنيد که با اين بيماري که دارد خواهد مرد»… امام سجاد (ع) سپس رنج سفر به شام و غم اسيري و عذاب در دربار يزيد را تحمل کرد… و تا پايان عمر شريفش، همواره در اندوه مصيبت کربلا بود… 📝 روايت کرده‌اند که مردي بطّال و دلقک در مدينه زندگي مي‌کرد که به هزل و مزاح خود مردم مدينه را مي‌خنداند . وي روزي گفت: «علي بن الحسين مرا مانده و عاجز گردانده است ؛ چرا که هر چه تلاش کردم هيچ نتوانستم وي را به خنده افکنم».  📝 امام سجاد (ع) در محرم سال 94 (يا 95) هجري ، هنگامي که 57 سال داشت، با زهر يکي از فرزندان «عبدالملک مروان» مسموم شد و در بستر احتضار افتاد . 📝 حضرت در اين ايام ، تمامي فرزندان خود را جمع کرد و فرزند بزرگوارش «محمد بن علي عليه السلام» - که او نيز در مصيبت کربلا حضور داشت و در آن زمان کودکي 4 ساله بود – را وصي خود قرار داد و وي را «باقر» ناميد و امر ساير فرزندان خود را به آن جناب واگذار کرد و به آنان موعظه و وصيت نمود .  📝 سپس امام باقر را به سينه چسباند و فرمود : « تو را وصيت مي‌کنم به آنچه وصيت کرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت که پدرش او را وصيت کرده بود به اين وصيت در هنگام وفات خود که : زنهار ستم مکن بر کسي که ياوري بر تو غير از خداوند ندارد » . 📝 آورده‌اند که چون حضرت (علیه السلام) وفات کرد، تمامي مدينه در ماتمش عزادار گشت و مرد و زن و سياه و سفيد و صغير و کبير در مصيبتش نالان شدند و از زمين و آسمان آثار اندوه نمايان بود . 👇👇👇