﷽؛
✅ داستان گردنبند بابركت حضرت زهرا (سلام الله علیها)
📝 پرسش :
چگونه گردنبند حضرت زهرا (سلام الله علیها) موجب بركات فراوان شد ؟
📖 پاسخ اجمالی :
مردى گرسنه و برهنه از پيامبر تقاضاي كمك كرد . پيامبر او را به خانه دخترش زهرا فرستاد . حضرت فاطمه گردنبندش را به او داد و آن مرد آن را به مسجد آورد . عمار ياسر با اجازه پيامبر آن را به دويست درهم خريد و مرد را سير كرد و پوشاند و مركبی هم به او داد و گردنبند را به وسیله غلامش نزد فاطمه فرستاد .
فاطمه غلام را آزاد كرد و آن غلام خنديد .
حضرت زهرا پرسيد چرا مي خندی ؟
غلام گفت :
گردنبندی بابركت تر از اين نديدم . گرسنه ای را سير ، برهنه ای را پوشاند ، غلامي را آزاد و در آخر به دست صاحبش رسيد .
📖 پاسخ تفصیلی:
« عماد الدّين طبرى » در كتاب « بشارة المصطفى » آورده است كه « جابر بن عبد الله انصارى » گفت :
يك روز پس از نماز عصر ، پيغمبر اكرم با صحابه نشسته بودند ، در اين موقع پيرمردى با لباس هاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم مى شد راه دورى را با گرسنگى پيموده ، وارد شد .
پيرمرد عرض كرد :
من مردى پريشان حالم ، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده !
رسول اكرم فرمود :
اكنون چيزى ندارم ؛ ولى تو را به كسى راهنمايى مى كنم كه اين حاجت را بر مى آورد و راهنمايى كننده به نيكى همانند كسى است كه آن را انجام داده است ؛ برو به در خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنهاست . سپس به بِلال دستور داد پيرمرد را به در خانه فاطمه راهنمايى كند . وقتى كه آن مرد به در خانه حضرت علی رسيد ، گفت :
« السّلام عليكم يا اهل بيت النّبوّه »؛
( سلام بر شما اى خاندان نبوّت ).
او را جواب دادند و پرسيدند تو كيستى ؟
گفت :
مرد عربى هستم كه به خدمت پيغمبر اكرم آمدم و تقاضاى كمك نمودم ، ايشان مرا به در خانه شما راهنمايى فرموده .
آن روز ، سومين روزى بود كه خانواده حضرت علي به گرسنگى گذرانده بودند و پيغمبر اسلام از اين جريان اطّلاع داشت . دختر پيغمبر خدا چون چيزى نمى يافت ، همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسين را بر روى آن مى خوابانيد ، به مرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند تو را گشايشى عنايت نمايد . پيرمرد گفت : دختر پيغمبر اكرم ! من از گرسنگى بى تابم ، شما پوست گوسفند به من مى دهى !
اين سخن را كه فاطمه شنيد ، گردنبندى را كه دختر «عبدالمطّلب» به او هديه داده بود ، همان را به مرد عرب داد ؛ پيرمرد گردنبند را گرفت و به مسجد آورد و پيغمبر خدا را در ميان اصحاب نشسته ديد ، عرض كرد :
يا رسولالله ! اين گردنبند را دخترت به من داده و فرموده است آن را بفروشم شايد خداوند گشايشى دهد !
حضرت رسول اكرم گريان شد و فرمود :
چگونه خدا گشايش نمى دهد با اين كه بهترين زنانِ اوّلين و آخرين ، گلوبند خود را به تو داده است !
عمّار ياسر عرض كرد اجازه مى فرمايى اين گردنبند را بخرم ؟
فرمود خريدار اين گردنبند را خداوند عذاب نمى كند .
عمّار به عرب گفت :
به چند مى فروشى ؟
پيرمرد گفت :
به سير شدن از غذايى و يك بُرد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه صرف مخارج بازگشت خود نمايم .
عمّار گفت :
من به بهاى اين گردن بند ، دويست درهم مى دهم و تو را از نان و گوشت سير كرده و بُردى هم براى پوشاكت به تو مى دهم و با شترِ خود ، تو را به خانواده ات مى رسانم .
عمّار از غنائم خيبر هنوز مقدارى داشت ، پيرمرد را به خانه برد و به وعده خويش وفا كرد . عرب ، دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت ؛ آن جناب فرمود :
لباس گرفتى و سير شدى ؟
عرض كرد : بلى ! بى نياز هم شدم .
آنگاه حضرت مقدارى از فضائل حضرت زهرا را بيان كردند تا آن جا كه فرمودند :
دخترم فاطمه را كه ميان قبر مى گذراند ، از او مى پرسند خدايت كيست ؟
مى گويد :
«اللهُ رَبِّى ».
سؤال مى كنند پيغمبرت كيست ؟
جواب مىدهد :
« پدرم ».
مى پرسند امام و ولى تو كيست ؟
مى گويد :
« هَذَا الْقَائِمُ عَلَى شَفِيرِ قَبْرِى » ؛ همين كسى كه كنار قبرم ايستاده [ يعنى علی ]».
عمّار گردن بند را خوشبو كرد و با يك بُرد يمانى به غلامى كه «سهم» نام داشت داد و به او گفت :
اين گردنبند را خدمت پيغمبر اكرم ببر ، تو را هم به ايشان بخشيدم ! حضرت او را پيش فاطمه فرستادند . دختر پيغمبر خدا گردنبند را گرفت و غلام را آزاد كرد .
غلام خنديد ؛ فاطمه از سبب خنده اش سؤال كرد ؛ گفت از بركت اين گردن بند مى خندم كه گرسنه اى را سير و مستمندى را بى نياز و برهنه اى را با لباس و بنده اى را آزاد كرد و در آخر به صاحب اصلى خود بازگشت !
#حضرت_آیت_الله_مکارم_شیرازی
🎆💎{ کارشناس احکام و مسائل شرعی حجت الاسلام والمسلمین سیدشمس الدین جوانمردی لنگرودی }💎🎆
@Javanmardi_langarudi
🌧 شبهات احکام و مسائل شرعی را از این کانال به دست آورید 🌧