#پندانه
✍ تو زندگیات دنبال مقصر نباش، مقصر اصلی خودتی
🔹پیرزنی در خانه خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد.
🔸پیرزن گفت:
برخیز نزد قاضی برویم.
🔹دزد گفت:
دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم.
🔸هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خونآلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد.
🔹پیرزن گفت:
من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است.
🔸قاضی گفت:
مگر چیزی هم دزدیده؟
🔹پیرزن گفت:
نمیتوانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم.
🔸قاضی گفت:
ای پیرزن تو ساکت باش.
🔹پس رو به دزد کرده و پرسید:
چشم تو کجا کور شد؟
🔸دزد گفت:
میخ پشت درِ خانه این پیرزن کورم کرد.
🔹قاضی رو به پیرزن گفت:
حال میدهم چشم تو را کور کنند.
🔸پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمیداند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد.
🔹وی گفت:
آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمیدانم.
🔸قاضی گفت:
آفرین ای پیرزن.
🔹دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند.
🔸آهنگر گفت:
آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟
🔹قاضی گفت:
پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده.
🔸آهنگر گفت:
شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را میبندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمیآید.
🔹قاضی گفت:
آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید.
🔸شکارچی را آوردند و گفتند:
چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری.
🔹شکارچی گفت:
آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را میبندم و برای جستوجوی شکار باید دو چشمم باز باشد.
🔸قاضی گفت:
کسی را میتوانی معرفی کنی؟
🔹گفت:
بلی. شاه یک نیزن دارد که وقتی نی میزند دو چشم خود را میبندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمیشود.
🔸شکارچی را رها کردند. نیزنِ شاه را آوردند و گفتند:
دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایطتر نیافتیم.
🔹ما نیز گاهی وقتی خسارتی میبینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص میکشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم.
🍃🌸
@KASHKOOLMAAREFAT🌸🍃