شعرداغ فرزند قصه مرگ تورا ناگه شنيدن زود بود درعزايت جامه اندر تن دريدن زودبود آخر اي جان پسراي ميوه قلب پدر در ديار نيستي منزل خريدن زودبود اشک حسرت از دوچشم مادرت هرصبح وشام از غم هجر ره ماهت چکيدن زود بود جان شيرين تر ز جانت از جفاي روزگار در شباب زندگي بر لب رسيدن زودبود مادر بيچاره ات دائم کند آه و فغان بهر او داغ غم مرگ تو ديدن زودبود ديده بگشا با برادرهاي خودبرگو سخن نطق تو خاموش از گفت وشنيدن زودبود بي کس وتنها و بي ياور در اين کنج لحد دور از اهل و عيالت آرميدن زودبود ……………………………………………. شعربراي عزاي جوان اي پسر از غم تو خون شده اشک بصرم خيز و بنگر که زبعد تو چه آمد به سرم زندگاني شده بهر پدرت درد آور خون دل مي چکد از ديده به سوزدجگرم زغمت شام و سحر ديده تر و نالانم رفته طاقت ز دل و خم شده اکنون کمرم من به يادت همه شب ناله کنم تا به سحر تو نمردي پسرم جلوه گري در نظرم باورم نيست که دل کندي و از ما رفتي مانده ام ديده به در تا کسي آرد خبرم از غمت موي سياهم شده چون روز سپيد تا به کي با دل خون گشته به راهت نگرم ببينم اي کاش شبي روي مهت اندر خواب بوسم از خاک رهت اي مه نيکو سيرم پس کجا مانده اجل بر سر بالين آيد جان من گيرد و راحت شوم آخر پسرم ………………………………………..