قرآنی جیبی داشت همیشه همراهش بود. با اتوبوس هر جایی میرفتیم با قرآنش مأنوس بود. نه از آن مأنوسهایی که آن موقع بلند شوند و اطرافیانشان را اذیت کنند. خیر، هم هوای اطرافیانش را داشت، هم هوای روح خودش را. در جبهه خیلی وقتها در وضعیت پدافند بودیم و حمله و عملیات و کاری نبود، علی محمدی از لحظه لحظههای عمرش استفاده میکرد. تمام کتابهای شهید مطهری و شهید دستغیب را خوانده بود. با قرآن آن قدر مأنوس بود. اگر آیهای میخواندی و اشتباه بود، میفهمید و میگفت فلانی! اشتباه داری میخوانی. حافظ نبود ولی انس فراوان داشت. این شهید محمدی میشود و این ما میشویم. چند روز پیش، یکی از طلبههایم سؤال میکرد که میشود انسان معصوم باشد، گفتم: به ولله من معصوم دیدهام. آن هم نه کسی که کلاس عرفان رفته باشد یا نمیدانم از این ادا و اطفارها در بیاورد. خیر. همین زندگی عادی خودش را داشت. گناه نمیکرد، توجه به اطرافیانش به معنای واقعی داشت.
خدا نمیکرد کسی مریض میشد، این علی محمدی مثل پروانه دورش میچرخید، فرشته بود. کسی اگر یک وقت یک اخم در چهرهاش ظاهر میشد علی محمدی میآمد و میگفت تو را به خدا چه شده و چه مشکلی داری. من به فدای این قلبها، چقدر دریا دل بودند اینها، چقدر پاک و مطهر بودند. خب اگر او شهید نمیشد و میمرد واقعاً جای گریه و تعجب نداشت.
*با علی چیت ساز خیلی شوخی داشتم و ...
من با علی چیتساز شوخی داشتم. از یک چیز خیلی ناراحت میشد. آن اینکه به شوخی به او میگفتم تو شهید نمیشوی و زنده میمانی. به علی چیت ساز میگفتم: ببین علی من طلبه ام و ما طلبهها علم غیب داریم. میگفتم : تو جانباز میشوی و میمانی.
دادش بلند میشد. تو را به خدا نگو حمید. من نمیتوانم بمانم در حالی که همه رفقا رفتهاند. من شوخی میکردم و او جدی میگرفت. اما او رفت و ما ماندیم. خیلی خوب است بمانیم منتها باید مراقب بود نشویم «روب صائل فی ما یضروا»، چه بسیار سعی کنندهای که شب و روز ندارد اما فی ما یضروا حرکت میکند، حرکتش به سوی ضرر و زیان و طغیان است. حرکتش به سوی نابودی و گناه است. منیت است، غرور است، تکبر است.
بخوان از بحر عبرت داستان باستانی را
که تو نیز روزگاری داستان باستان بودی
این داستان یک داستان راستان است. داستان باستان نیست، اسطوره نیست، قصه نیست، واقعیت است، خداوند به همه ما یک توفیق بدهد که ادامه دهنده راه معنوی، راه عرفانی، راه عملی، راه فکری و راه اعتقادی این شهدا باشیم. انشاءالله.