#صفحه۱۰
🍃🌸
🌸سالی که تصدیق پنجم را گرفت، خیال کردم هرگز غمی نداشته ام. پر درآورده بودم، اصلا روی هوا راه می رفتم. اینقدر خوشحال بودم.☺️
هر قدر این دروآن در زدم که یک شلوار برایش بخرم، نتوانستم. میخواستم برایش چشم روشنی بخرم.😔
این گذشت و شد
#تظاهرات....
🍂پاییز بود. یک روز
#علی خیلی زود برگشت. پرسیدم:چطورشده؟
گفت:درس نداشتیم.
دراتاق را بستم و گفتم راستش را بگو ، نکندشیطانی کرده باشی؟
گفت:نه.
دیدم بچه های دیگر هم برگشته اندخانه. غروبش رفتیم مسجد.دیدم مردم اجتماع کرده اند. چندروزبعدگفتند قراراست اینجا سخنرانی بشود. گفتندکه مامورهای شاه توی تهران زده اند عده ای را کشته اند.آن وقتها نمی گفتند
#شهید.
من و علی رفتیم مسجدبرای سخنرانی.
مسجد پرشد.
آقایی شروع کردسخنرانی. حرفهایی میزد که انگشت به دهان ماندیم. اولین بار بود اسم
#امام را شنیدم. ناگهان کسی آمدو گفت مامورها و لولیها دارند می آیند. اعلام کردن درها را کلون بزنند. گمانم پیشنمازمان اقای صالحی بود.
پاسبانها با لباس نظامی و لولیها که کرمانی نبودند با لباسی مثل کردها ریختند روی بام و دورتادور ایستادند.
درها راشکستند. هرکدام چوب داشتند،قمه و زنجیر و آهن پاره.
بنزین پاشیدن روی موتور و دوچرخه مردم و آتشش زدند. بعد گاز انداختند میان مردم. بوی میداد که آدم غش میکرد. دودسفیدمیکردو چشمهارا میسوزاند. بعد بناکردن به زدن مردم. آتش شعله کشید و گرفت سرولباس مردم و فرش مسجد. عده ای از پنجره ها فرارکردند.جوانها مقابله میکردند و ما شیون میکردیم. بعدتیراندازی کردندو باقدرت جوپاری را درصحن مسجد زدند. من دیگرنفهمیدم چطور از مسجد زدم بیرون. آمدم خانه، دیدم ازعلی خبری نیست. برگشتم و پرس وجوکردم. کسی نمیدانست. گفتم بچه ام یاتیرخورده ویا زیر دست وپا مانده و توی آتش سوخته. چندبارآمدم و رفتم که حوالی ظهر علی باقیافه درهم و برهم آمدخانه. وقتی دیدمش زدم زیرگریه. گفت رفته بودم خانه رفقایم.حالاهم می روم تاشب برنمیگردم.
پرسیدم:برای چه کاری؟
گفت:برای کارانقلاب.
ازاین تاریخ کرمان شلوغ شد.اما مسجدجامع تا یک ماه بسته بود.
تااینکه درمسجدرذ بازکردند و هر روز سخنرانی بود و مردم شعارمیدادند.علی هم بین آنها بود. تااینکه امام آمد و انقلاب پیروز شد.…🌷✌️
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365