عکسِ بابا که کنار برگه رای ام بود را یک ناشناس دیده بود و آمد گفت: «برای پدر صدقه بدهید.» و رفت! فکر کنم خیال میکرد که تو کنارمان داری نفس می‌کشی؛ درست مثل همان روزهای محو و غبار گرفته ی اعماق خاطراتم. چشماٰنم را بستم؛ در این خیاٰل رفتم که تو کلید انداختی توی در و چرخاندی و من پشت در با مشتی پر از اسپند منتظرت ایستادم. پا تویِ خانه میگذاری، روی پنجه پا می ایستم و تو گردن کج می‌کنی تا من اسپند را دورِ قد و بالای رعنایت بچرخانم که مبادا چشمِ شوری بخواهد عزیزم را از من بگیرد. چشم باز میکنم؛ من بازهم دیر رسیدم. نشد... نتوانستم...