#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝با تشویق پنج دقیقه ای حضار، روی صحنه، شوکه شده و ایستاده بود. صدای تشویق ها، هورا کشیدنها کفزدن ها، نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد.
📓زیر لب زمزمه می کرد: «مختار، مختار، مختار...!»
📝میدانست تمام این دست زدن ها و هوراها از برکت وجود اوست. یادش آمد روزی که نمایشنامه را خوانده بود.
📓با حزنی غیر قابل درک گفته بود: «چرا من؟ این نقش، سنگین است و من، از پس آن بر نمی آیم» و او پاسخ داده بود «تنها تو!»
📝مختار نگاه کرد، افراد اینجا و آنجا، مانده و رها بودند.
📓موشک و خمپاره بود که جای جای زمین مینشست و جهنم را تداعی می کرد.
📝راننده بود. می توانست برگردد عقب، مأموریتش تمام بود، اما قلبش، دستور می داد، برگرد و افراد را از این جهنم بردار..!
📚دردهای به جا مانده
🖋شمیلا شهرابی
📚
@ketab_Et