[
#عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_دهم
دستش را كه دوباره شروع به لرزيدن كرده به ران ميزند و با دنـدان قروچـه می گوید😬:
نامردا... وقتي حمله كردن كه دولت فرصت سر خاراندن هم نداره؛ يـه سـر
داره و هزار سودا.😩
رضا - فرمانده - با اميد و اطمينان ميگويد:
ـ ناصر، زيادم خودتو ناراحت نكن . اون كسي كه با دست خالي شاه رو با اون
همه ايل و تبارش بيرون كرد، بالاتر از اونشم بيرون ميكنه. 💪
دل ناصر آرام مي گيرد و خاموش مي شود. صداي شليكي در هوا مي پيچد و
آتش سرخي فضاي اطراف را جر مي دهد و به سمت شهر مي رود. 😱
بچه ها پشت سنگر، در خود مي پيچند و رضا سـر «ام-يـك »اش را از سـنگر بـالا مـي بـرد و
چشمش را آرام به اطرف ميچرخاند. 👀
دستش كه به طرف ماشه ميرود، ناصر هول ميشود:
ـ رضاجون! فشنگ ها رو مفت از دست ندي. ماييم و اين بيست تا فشنگ ها! 🤨
رضا دستش را از ماشه كنار ميكشد و دندانهايش را به هم ميفشارد.😬
ـ اي بي شرفها! اوناها، پشت اون تپه ها هستن . حيف... حيف كه نه فشنگ به
اندازه كافي داريم و نه اقلاً يه اسلحة به درد بخور. 😤
سرش را از ديواره سـنگر پـايين مـي آورد و خـودش را روي خـاك هـا ول
ميدهد و با غيظ ميگويد😤:
ـ هوم... آدم دشمنشو ببينه و نتونه بزنه! بچه ها امشب حتماً شبيخون مي زنـيم . 😤
يا اين بيست تا فشنگم از دست ميديم يا با چند تـا اسـلحه بـه درد بخـور
برميگرديم. 👌
ناصر انگار منتظر اين تصميم بود اما صالح از خوشحالي دلش غنج مي زنـد 😃.
رضا دشتي خودبه خود فرمانده شده است و بچه ها فرمانش را به جان مي خرند😍.
هم سربازي رفته است و تجربه نظامي دارد، هم سلاح در دست دارد و هم مرد
ميدان است .💪
بچهها همچون نگين انگشتر، در ميانش گرفته اند و از داشـتنش بـه
خود مي بالند. 😍
همين كه رضا براي شبيخون شـب درخواسـت كوكتـل مـي كنـد، ناصر راه ميافتد و ميگويد:
ـ من رفتم. تا بياد غروب بشه، با كوكتل برگشته ام. ☺️
، تازه حالا كه از بچه ها جدا شده است و به شـهر آمـده، يـاد خـانواده مي افتد و اين كه چند روز است از آنها بي خبر است . حتي نمي دانـد خـواهرش شهناز را هم با خود برده اند يا او مانده و در حسينية اصفهاني ها درس ميدهد.
شهر در اين چند روز رنگ عوض كرده است .😢 گله گله شهر سنگر هاي قـد و
نيم قد علم كرده اند. ناصر به خاطر مي آورد كه چند روز پيش وقتي از اين جا رد
ميشد و به طرف خط مي رفت، هيچ كدام از اين ها نبود .
با ديـدن آن هـا پاهـاي
خسته اش جان مي گيرد و راه رفتن برايش راحت تر مي شود. 😍جلوتر كـه مـي رود
بچه هايي را كه بيل و كلنگ دست گرفته اند و گوني ماسه به بغل مي كشند، بهتر
ميبيند. ☺️خيلي از آنها را مي شناسد. بچه هاي كوي طالقاني اند كه با شروع جنـگ
و تعطيل شدن درس و مشقشان در شهر ماندهاند و هركدام به كاري مشغولند. 💪
سنگرها ناصر را به ياد روزهاي انقلاب مي اندازد. خوب كـه نگـاه مـي كنـد
چند زن و مرد ميانسال هم در ميان بچه ها مي بيند. «سيدرضا» متـولي مـسجد را
كه كلاه سبزي به سر گذاشته و گوني ماسه را از بغل بچه ها مي گيرد، مي شناسد.😍
سيد گرم كار است و متوجه ناصر نمـي شـود . ناصـر مـي خواهـد سـلام كند و
«خداقوت» بگويد كه آقا مرتضي بنا را هم مشغول كندن زمين مي بيند. چند تـا
از بچه هاي محلشان هم هستند . دوباره مي خواهد به سيدرضاي متولي سلام كند
كه داريوش توجهش را به خود جلب مي كند و به حيرتش مي اندازد😃
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi