خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نهم صالح مشتش را ا ز خاك كف سنگر پرمي كنـد و خـاك هـا را مـي
[ 💌 ] دستش را كه دوباره شروع به لرزيدن كرده به ران ميزند و با دنـدان قروچـه می گوید😬: نامردا... وقتي حمله كردن كه دولت فرصت سر خاراندن هم نداره؛ يـه سـر داره و هزار سودا.😩 رضا - فرمانده - با اميد و اطمينان ميگويد: ـ ناصر، زيادم خودتو ناراحت نكن . اون كسي كه با دست خالي شاه رو با اون همه ايل و تبارش بيرون كرد، بالاتر از اونشم بيرون ميكنه. 💪 دل ناصر آرام مي گيرد و خاموش مي شود. صداي شليكي در هوا مي پيچد و آتش سرخي فضاي اطراف را جر مي دهد و به سمت شهر مي رود. 😱 بچه ها پشت سنگر، در خود مي پيچند و رضا سـر «ام-يـك »اش را از سـنگر بـالا مـي بـرد و چشمش را آرام به اطرف ميچرخاند. 👀 دستش كه به طرف ماشه ميرود، ناصر هول ميشود: ـ رضاجون! فشنگ ها رو مفت از دست ندي. ماييم و اين بيست تا فشنگ ها! 🤨 رضا دستش را از ماشه كنار ميكشد و دندانهايش را به هم ميفشارد.😬 ـ اي بي شرفها! اوناها، پشت اون تپه ها هستن . حيف... حيف كه نه فشنگ به اندازه كافي داريم و نه اقلاً يه اسلحة به درد بخور. 😤 سرش را از ديواره سـنگر پـايين مـي آورد و خـودش را روي خـاك هـا ول ميدهد و با غيظ ميگويد😤: ـ هوم... آدم دشمنشو ببينه و نتونه بزنه! بچه ها امشب حتماً شبيخون مي زنـيم . 😤 يا اين بيست تا فشنگم از دست ميديم يا با چند تـا اسـلحه بـه درد بخـور برميگرديم. 👌 ناصر انگار منتظر اين تصميم بود اما صالح از خوشحالي دلش غنج مي زنـد 😃. رضا دشتي خودبه خود فرمانده شده است و بچه ها فرمانش را به جان مي خرند😍. هم سربازي رفته است و تجربه نظامي دارد، هم سلاح در دست دارد و هم مرد ميدان است .💪 بچه‌ها همچون نگين انگشتر، در ميانش گرفته اند و از داشـتنش بـه خود مي بالند. 😍 همين كه رضا براي شبيخون شـب درخواسـت كوكتـل مـي كنـد، ناصر راه ميافتد و ميگويد: ـ من رفتم. تا بياد غروب بشه، با كوكتل برگشته ام. ☺️ ، تازه حالا كه از بچه ها جدا شده است و به شـهر آمـده، يـاد خـانواده مي افتد و اين كه چند روز است از آنها بي خبر است . حتي نمي دانـد خـواهرش شهناز را هم با خود برده اند يا او مانده و در حسينية اصفهاني ها درس ميدهد. شهر در اين چند روز رنگ عوض كرده است .😢 گله گله شهر سنگر هاي قـد و نيم قد علم كرده اند. ناصر به خاطر مي آورد كه چند روز پيش وقتي از اين جا رد ميشد و به طرف خط مي رفت، هيچ كدام از اين ها نبود . با ديـدن آن هـا پاهـاي خسته اش جان مي گيرد و راه رفتن برايش راحت تر مي شود. 😍جلوتر كـه مـي رود بچه هايي را كه بيل و كلنگ دست گرفته اند و گوني ماسه به بغل مي كشند، بهتر ميبيند. ☺️خيلي از آنها را مي شناسد. بچه هاي كوي طالقاني اند كه با شروع جنـگ و تعطيل شدن درس و مشقشان در شهر ماندهاند و هركدام به كاري مشغولند. 💪 سنگرها ناصر را به ياد روزهاي انقلاب مي اندازد. خوب كـه نگـاه مـي كنـد چند زن و مرد ميانسال هم در ميان بچه ها مي بيند. «سيدرضا» متـولي مـسجد را كه كلاه سبزي به سر گذاشته و گوني ماسه را از بغل بچه ها مي گيرد، مي شناسد.😍 سيد گرم كار است و متوجه ناصر نمـي شـود . ناصـر مـي خواهـد سـلام كند و «خداقوت» بگويد كه آقا مرتضي بنا را هم مشغول كندن زمين مي بيند. چند تـا از بچه هاي محلشان هم هستند . دوباره مي خواهد به سيدرضاي متولي سلام كند كه داريوش توجهش را به خود جلب مي كند و به حيرتش مي اندازد😃 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi