🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_بیست_و_پنجم: بالاخره بعد از یکسال منازل کارگران شهرداری سا
بسم الله الرحمن الرحیم : جریانات انقلاب که علنی تر شدو به اعتراضات خیابانی تبدیل شد,علی علی یک دور بین عکاسی و ضبط صوت کوچکی خرید.توی تظاهرات صدای مردم را ضبط می کرد و عکسمی گرفت.بابا که پا به پا ی علی حرکت می کرد,محسن را هم با خودش می برد.او و دوستانش قرار گذاشته بودند به مردم آب برسانند.قالب های بزرگ یخ می خریدند.توی بشکه می انداختند و با وانت میان جمعیت می بردند.بابا به من و لیلا اجازه شرکت در تظاهرات را نمی داد.می گفت:شما دخترید.از اینکه دست ساواکی هاد بیفتید می ترسم. دو سالی میشد که من دیگر به مدرسه نمی رفتم . با اینکه درسم خوب بودولی مختلط بودن پسرها و دختر ها در یک مدرسه باعث شد با خواست بابا و کلی گریه و زاری ترک تحصیل کنم. در دوران مدرسه معلمی به نام خانم نجار داشتیم .او زنی محجبه بود. توی شرایط آن سال ها به خاطر مذهبی بودنش هر مدرسه ای می رفت,بعد از یک مدت عذرش را می خواستند.خواهر خانم نجار همکلاسی من بود و از خانه شان برای من کتاب ها مختلفی می آورد .در بین کتاب ها یش ,سری کتاب های "جوانان چرا؟"که فکر می کنم احمد بهشتی نویسنده آن ها بود,به نظرم خیلی جالب می آمد.آن ها هم که علاقه مرا می دیدند کتاب های دیگر ی به من می دادند.خواندن این کتاب ها ذهنم را باز کرده بود.از طرفی کارهای علی و بابا را هم که می دیدم,بیشتر مشتاق می شدم ,در تظاهرات شرکت کنم.لیلا هم دست کمی از من نداشت.اغلب اوقات یواشکی خودمان را به محل های تجمع می رساندیم.هرچند یا آخر های تضاهرات بود یا وسط هایش .با یان حال تا حدی ما را راضی می کرد.آن قدر می ایستادیم که مطمئن بودیم بابا در این فاصله به خانه بر نمی گردد.در طول آن مدت همئ چون می دانستم کارمان درست نیست,دلم شور می زد و هول و ولا داشتم زود تر به خانه برگردیم. روز ها ی عجیبی بود . انگار همه مردم توی خیابان ها بودند. سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها خصوصا چهل متری ,فردوسی,اطراف مسجد جامع و سمت کشتارگاه که می دانستند شلوغ می شود,تانک مستقر می کردند.می خواستند به این شکل مردم را متفرق کنند.سر دسته این راه پیمایی ها ,جوانان شهر و روحانیونی افرادی مثل حاج آقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کار ها را پیش می بردند.کم کم به مغازه ای مشرو بفروشی که بیشتر لب شط بودند حمله بردند و آن ها را آتش زدند.مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند.ساواک خیلی از این جوان ها را دستگیر کرده بود.ما هر ؟آن منتظر بودیم علی هم در دام بیفتد.همیشه خودش می گفت:باید خیلی چالاک و زرنگ باشی تا جان سالم به در ببری . من هم در جریان راه پیمایی ها با خانم هایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت می کردند.از طریق آن هاد در کلاس ها یتفسیرشان که در مدرسه هشترودی برگزار می شد.شرکت کردم.رفته رفته ارتباطم با مکتب بیشتر می شد.مسئول آنجا ,خانمی به نام خدیجه عابدی بود. همسر خانم عابدی ,مهدی آلبوغبیش را هم به خاطر فعالیت های انقلابی اش می شناختم.او در کنار عده ای دیگر,بیشتر راه پیمایی را برنامه ریزی و هدایت می کردند.از دیگر برنامه های مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود. برنامه سخرانی اساتیدی هم که از قم دعوت می شدند,خیلی مورد استقبال قرار می گرفت. تو ی یکی از روز های شلوغ تظاهرات خبر آوردند پاپا در برگشت از مسجد زمین خورده و حالش خوب نیست.سراسیمه به دیدنش رفتیم.می گفت:وقتی از نماز بر می گشته با شلوغی تظاهرات مواجه می شود. ماموران شهر بانی هم به روی مردم تیر اندازی می کردند و گاز اشک آور زدند.از قضا یکی از گلوله های اشکآور نزدیک پای پاپا می افتد و او در میان مردمی که در حال فرار و درگیری بودند,زمین می خورد و زیر دست و پا می ماند.و دچار تنگی نفس شدیدی می شود.بالاخره مردم کمک می کنند و او را از صحنه درگیری بیرون می کشند. خدا خیلی به پاپا رحم کرده بود. سرانجام هم تلاش مردم به ثمر نشست.عصر یکی از روزها که از تظاهرات بر می گشتم,سر خیابان فرعی که فلکه دروازه را به فلکه اردیبهشت وصل می کرد,کنار دکه روزنامه فروشی ایستادم و تیتر روزنامه ها را نگاه کردم.تیتر بزرگ روزنامه ای این بود:((فردا امام می آید.)) در یک لحظه تمام وجودم پر از شادی و شعف شد.یقین کردم که پیروزی حتمی است. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798