زندگينامه : مهدي سامع در شهرستان شهرضا از توابع استان اصفهان در خانواده اي ساده و صميمي ديده به جهان گشود دوران کودکي را با شور و شعفي زائدالوصف در کنار پدر و مادر سپري کرد و پدر و مادر با ذوق و شوقي بسيار تمام تلاش خود را مصروف تربيتي ديني و اسلامي او کردند. با فرا رسيدن هفتمين بهار زندگي جهت آموختن علم و دانش راهي مدرسه گرديد و تحصيلات خود را تا اخذ مدرک ديپلم ادامه داد. دوران نوجواني و جواني را با تزکيه نفس و شرکت در محافل و مجالس ديني و حضور در مساجد پشت سر نهاد و آنچنان در پيمودن راه حق و تربيت وجودش تلاش مي نمود که گويي سال هاست که در اين طريق جانفرسايي مي کند. در مأمن خانه و در کنار خانواده نيز چون کبوتري خاکسار تواضع و فروتني مي نمود. مهدي پس از اخذ ديپلم وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و اين حضور سبز خود را در سپاه نه به عنوان شغل که به عنوان يک مسؤوليت مي شناخت او به مدت ده ماه در سپاه شهرضا به خدمت پرداخت با آغاز جنگ تحميلي ديگر آرام وقراري در مهدي ديده نمي شد و جهت گذراندن دوره آموزش نظامي عازم پادگان و سپس راهي جبهه هاي نبرد گرديد در دومين اعزام خود در عمليات «فرمانده کل قوا، خميني روح خدا» شرکت کرد که م نجر به مجروحيتش گرديد.عشق به امام خميني (ره) در وجودش چون شعله اي در حال سوختن بود و همين شوق و اشتياق باعث شد او به عنوان محافظ بيت امام مدتي در جوار ايشان بماند جبهه بستان، تنگه چزابه، و بسياري از ميدان هاي نبرد شاهد دلاوريهاي او بوده اند. مهدي فرماندهي گردان امام حسين (ع) از تيپ 44 را عهده دار گشت.سرانجام اين پاسدار رشيد اسلام در مرحله دوم عمليات محرم در حاليکه فرماندهي گردان را عهده دار بود، در محاصره تانک هاي دشمن قرار گرفته و در صبحگاه دوازدهم آبانماه سال 1361 به درجه رفيع شهادت نائل آمده و به سوي دلدار پر کشيد. مزار اين شهيد گرانقدر در گلزار شهداي شهرضا قرار دارد روحش شاد و يادش گرامي باد. خاطرات : خاطره 1 آخرين روزهايي را که در کنار مهدي بودم خوب به ياد دارم روزهايي که هر روزش قصه اي از دلتنگي و جدايي بود.روزهايي که مي ديدم مهدي چون پرنده اي عاشق دلش مي خواهد قفس وجودي اش را بشکند و به سوي محبوب و دلدارش به پرواز درآيد. روزي همه در کنار هم و در سکوت نشسته بوديم که مهدي با حالتي عجيب گفت:«بيا عصرها برويم کنار تپه ها» از آن روز هرکدام موقع عصر قرآني برداشته و به سوي تپه ها مي رفتيم وقت اذان که مي شد، چهره اش برافروخته مي شد و شوقي عجيب در نهادش روشن. نمازهايش را با حال و هواي غريبي مي خواند، گويي مي خواست آخرين نجواها و آرزوي شهادتش را از حضرت حق بخواهد و چنين هم شد...