برشی از کتاب
"تنها، زیر باران"
روایت زندگی شهید مهدی زین الدین
گفت: «اعلام کن همه جمع بشن. میخوام
براشون صحبت کنم.» نگران گفتم: «آقامهدی حرف از موندن بزنی، خودت رو سبک کردیا.
این بندههای خدا از بس سختی کشیدن و برای عملیات امروز و فردا شنیدن،
خسته شدن. خدانکرده حرفت رو زمین میزنن. شما فرماندهلشکری،
خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی.» یک لبخند روی لبهایش کاشت. دست روی شانهام
زد و گفت: «من از خدا یه آبرو گرفتم، همون رو هم خرج راه خودش میکنم.
تو نگران نباش.»
والسلام علیکم را گفته و نگفته، صدای صلوات
دشت را پر کرد. در یک چشمبههمزدن،
دورش شلوغ شد؛ شلوغ و شلوغتر. از دور، هرچه چشم چرخاندم
نتوانستم ببینمش. داشتم نگران میشدم که دیدم روی شانه بلندش کردند،
بردندش توی دل جمعیت. همانهایی که یکصدا ساز
رفتن میزدند، حالا یکصدا شعار میدادند:
فرماندهی آزاده،
آمادهایم آماده.
از آن روز، دو ماه گذشت تا اولین نیروها
رفتند مرخصی.
#معرفی_کتاب