برشی از کتاب "تنها، زیر باران" روایت زندگی شهید مهدی زین الدین گفت: «اعلام کن همه جمع بشن. می‌خوام براشون صحبت کنم.» نگران گفتم: «آقامهدی حرف از موندن بزنی، خودت رو سبک کردیا. این بنده‌های خدا از بس سختی کشیدن و برای عملیات امروز و فردا شنید‌ن، خسته شد‌ن. خدانکرده حرفت رو زمین می‌زنن. شما فرمانده‌لشکری، خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی.» یک لبخند روی لبهایش کاشت. دست روی شانه‌ام زد و گفت: «من از خدا یه آبرو گرفتم، همون رو هم خرج راه خودش می‌کنم. تو نگران نباش.» والسلام علیکم را گفته و نگفته، صدای صلوات دشت را پر کرد. در یک چشم‌به‌هم‌زدن، دورش شلوغ شد؛ شلوغ و شلوغ‌تر. از دور، هرچه چشم چرخاندم نتوانستم ببینمش. داشتم نگران می‌شدم که دیدم روی شانه بلندش کردند، بردندش توی دل جمعیت. همان‌هایی که یک‌صدا ساز رفتن می‌زدند، حالا یک‌صدا شعار می‌دادند: فرمانده‌ی آزاده، آماده‌ایم آماده. از آن روز، دو ماه گذشت تا اولین نیروها رفتند مرخصی.