💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۷۵
مادر توسط مبینا متوجه شرایط من شده بود و ناراحت؛
_مادر برگردم بیام پیشت؟
خیالش را راحت کردم تا به زیارتش برسد؛
_ نه...من حالم خوبه.
مادر حاج آقا قراره بیاد پیشم.
نگران نباش....
حرم رفتی برام دعا کنید.
لیلا گوشی را گرفت و کلی سفارش کرد.
_چون جنین داخل رحم مدتی مرده بوده؛ حتما عفونت پیدا میکنی.
به محض پیدا شدن علایم، پیش یه متخصص برو وگرنه خیلی اذیت میشی.
_ باشه حتما... شما نگران نباشین.
مادر آقا جواد نزدیک ده روز پیشم ماند.
مدام میپرسید؛
_ مادر چیزی نمیخوای؟
اما یک بار غذا درست نکرد.
کار بلد نبود.
یک غذای پخته و گرم، طی آن ده روز نخوردم.
تنها پختنی ان مدت، اسفناج پختهای بود که خودم پاک کردم و شستم.
مکرر می گفت هر چی میخوای بگو؛
اما به ذهنش نمیرسید یک وعده غذا بپزد.
خجالت میکشیدم بگویم غذا درست کن.
دلم غذای پخته میخواست یک غذای گرم.
حس میکردم توی دلم زخم است و غذای پخته و گرم برایش مرحم.
نه صرف تغذیه.
خانم کریمی چند بار به دیدنم آمد اما هر بار که مادر شوهرم را کنارم میدید خیالش راحت میشد.
با مادر آقا جواد تنها بودیم.
زنگ خانه به صدا در آمد.
مادر در را باز کرد.
همسایه، سینی بدست مقابل در ایستاده بود.
نیم خیز شدم ببینمش.
همزمان با مادر شوهر، پاسخ سلامش را دادم.
خانم نصیری که من را توی رختخواب دید، نگران وارد شد؛
_خدا بد نده خانم حاج آقا!
_ بد نبینید، خدا بد نمیده؛
چند روز پیش حالم بد شد و جنین سقط شد.
با ناراحتی اشاره به سینی کرد؛
_ براتون ویارونه آوردم. نمیدونستم حالتون خوب نیست.
به سینی نگاه کردم؛
انواع ترشی ها را با نظم خاصی داخل سینی چینش کرده بود؛ هوس برانگیز.
لبخندی زدم؛
_این خوشمزه ها همیشه قابل خوردنن. شما خیلی لطف کردید.
خانم نصیری همسر سرهنگ نصیری همسایه دیوار به دیوار ما، از هموطنان خونگرم جنوب بود و هر جمعه، دود و دم کبابشان براه.
سری قبل که بوی کباب راه افتاد، آقا جواد از من که باردار بودم بیشتر هوسش گرفته بود.
میخندید؛
_عجب بوی راه انداخته جناب سرهنگ!کاش یه خوراکشو از پنجره آشپزخونه میفرستاد، اینور؛
هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدای در واحد بلند شد.
آقا جواد در را باز کرد.
جناب سرهنگ با سینی غذا جلو در بود. آقا جواد هول کرده بود و اشتباهی بجای تشکر گفت:
_ قابل نداره
و پشت بندش خنده بزور کنترل شده جناب سرهنگ.
👇👇👇👇