💐به نام خدای قصههای قشنگ💐
یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی میکرد.🐠
حوض در حیاط خانهای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمیکرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.😔
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمیکند و شاد نیست.🌛
ماه پرسید: چرا بازی نمیکنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کردهاند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمیکند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه میکند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.🐧
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکهای نان خشک به کنار حوض میآمد و آن را در آب حوض خیس میکرد. ماهی سهم خود را میخورد و کلاغ هم سهم خود را.🐧🐠
ماه به ماهی نگاه میکرد، میدانست که خدا به او نگاه میکند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.😊
#قصه_شب
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝