🌺به نام خدای قصه های قشنگ 🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊 روزی روزگاری درختی بود...🌳 و پسر کوچولویی را دوست می داشت🧒 پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد🍎🍏 با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .😴🥱 او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و درخت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد🧑 و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک نزد درخت آمد درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش.» پسرک گفت : «من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم. من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی؟ درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » من تنها برگ و سیب دارم . سیب‌هایم را به شهر ببر بفروش. آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد.🍎🍏🍎🍏 پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت . درخت خوشحال شد . اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت … و درخت غمگین بود😔 تا یک روز پسرک برگشت درخت از شادی تکان خورد و گفت : « بیا پسر، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش» پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم می توانی به من خانه بدهی ؟🏠 درخت گفت : « من خانه ای ندارم خانه من جنگل است ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی.» آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : « بیا پسر، بیا و بازی کن » پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم👴 قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟⛵️ درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی . پسر تنه درخت را قطع کرد قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین😔 درخت پرسید : چرا غمگینی؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟ درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست😊 ╔═°•.🍭 .•╗ @kidiyo ╚═ °•.🍭 .•╝