👨‍👩‍👦 این داستان: تک فرزندی 🙂اصلا مامان‌های چند فرزندی مشکل ما تک فرزندی ها را درک نمی‌کنند. مثلا اینکه تک فرزندها یا همون تک دونه های ما فقط تو خوابِ که حوصله شون سر نرفته و از وقتی چشم باز می‌کنند تا وقتی به زور می‌خوابند نق می‌زنند و می‌گویند حوصله ام سر رفته، تازه از یک سنی به بعد دیگر بازی با ما را هم نمی‌خواهند و باید یک بچه باشد تا با آن‌ها بازی کند و داستان پیدا کردن هم بازی از اینجا شروع می‌شود... همین چند روز پیش برا حل مشکلمان رفتیم پارک تا دوست و همبازی پیدا کنیم. علی اصغر رفت سمت سرسره و همزمان صدا زد: مامان بدو بیا سُر بخوریم. منم که کودک درونم همیشه بیدار و فعال است، رفتم بالا و چند تا سُر هیجانی خوردیم.😉 کمی بعد از نشستن من روی نیمکت پارک، سرو صدای دعوا مانند بلند شد و صدای پسر من بود که در حالی که جلوی پله‌ها ایستاده بود، با فریاد می‌گفت: «این سُرسُره برای من است، شماها نباید بیایید بالا.» و همزمان بعضی از بچه ها با دعوا می گفتند که اینجا برا همه هست. بچه‌های کوچکتر هم گریه می‌کردند و یک مامان عصبانی هم آمد تا علی را دعوا کند تا که راه را باز کند و دست از این کار بردارد. منم...👇