. . . صداے تیک تیک عقربه های ساعت ثانیه به ثانیه ی ماجرابرسَرم میڪوبد. تازهِ به خودم آمده امـ چه شد؟ بازهم به همان دقیقه هایی ڪه صداے هق هق مردم را میشنیدم درگوشم تڪرارمیشود. انگارڪه بخواهدجانم رابگیرد! اِکراهَش رابیشترمیکند... هنوزهَم صدای قدم هایم که دراثرکوبیده شدن محڪم کفش هایم روی زمین بوددرسرم صدامیڪند. چندین شب است ڪه درخواب درست مثل آن روزفقط میدوم وبه خانه امان نمیرسم. ازآن روزهروقت واردخانه میشوم انگارڪه منتظرم مادرم چیزی بگوید. صداے تلوزیون آزاردهنده شده است،ازهرچه خبراَست بیزارم.... الان چندهفته است ڪه وقتی پایم به شلوغی های درب ورودی حسینیه بازمیشودهمان صحنه ایی که صدای حاج میثم نوحه ی این گل رابه رسم هدیه تقدیم نگاهت ڪردم رامیخواندومردمی که سرگردان ازشدت گریه به یک دیگرپناه می آوردند و زار میزنند تکرارمیشود. مگرمیشودفراموش کنم کمرهایی ڪه ازرفتنت خم شد مگرشدنیست فاطمیه های بعدی بیایید ومن درسرم نوحه ی حاج محمودکه برای رفتنت خواند(عجب فاطمیه ای شد امسال...) تکرارنشود. آنقدرکه مادرانه شهیدشدی محال است،روضه های مدینه رابخوانندویادت نکنم... میدانی تازه داردجای خالیت توذوق میزند. حالامانده خان طومان هاآزادشوندوازنبودنت فقط حالمان ابری شود. جایت خالی آقافرمودن درقدس نمازخواهیدخواند. ڪاش میبودے بااینکه ندیدمت ولی آنقدردلم تنگ است ڪه چشمانم به راحتی آرامـ نمیگیرند دلخوشی این روزهایم این جمله است الحمدالله ڪه سرداربه آرزوش رسید(: . به بهانہ حوالے ۳۶۵روز از رفتنت نام : آیدی:.... " "