#یک_روایت_واقعی
اون صبح هم مثل سحرهای جمعه پس از خوندن دعای ندبه🤲 سجاده ام 📿را جمع کردم و به سمت رختخواب😴 رفتم چشمانم کمی روی هم رفته بود و در اوایل خواب به سر میبردم. مادرم طبق عادت دیرین خود بعد از نماز تلویزیون📺 روشن کرده بود و قصد گوش دادن به صحبتهای حاج آقا رفیعی👳♂ را داشت.
کم کم صدا هایی را می شنیدم ولی هنوز خواب بودم و چیز زیادی متوجه نمی شدم فقط فهمیدم هی میگن دروغه شایعس است حس کردم خبری از حاج احمد متوسلیان شده باشد (چون روزها شایعه کرده بودند حاج احمد پیدا شده است)
گفتم خوب خداروشکر ولی چرا خانوادهها نگران هستن؟؟؟از رختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و گفتم چی شده؟؟پدرم با بغض گفت .... حاج قاسم شهید شده 💔😱من که نمی فهمیدم منظور پدرم چیست و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود گفتم کی چی؟؟😳😮 که نگاهم به تلویزیون افتاد و عکس حاج قاسم و ابومهدی را دیدم همون لحظه قرآن را پخش کردند ⚫️
یک لحظه انگار جهان وایساد چشمام خیره به زیرنویس مونده بود نمیتونستم بخونم که چی نوشته انگار دوست نداشتم از محتوای این خبر چیزی متوجه شوم 😭
شوک خیلی بدی بهم وارد شد یک لحظه احساس کردم امنیت نداریم👮♂⚔
بعد از چند دقیقه که فهمیدم دروغ نیست نشستم و اشک هام 😭🖤❤️ جاری شد
ولی .....تا مدتها چیزی از زندگی و درس متوجه نمی شدم
ولی......
ما انتقام میگیریم
#انتقام_سخت
اسم مستعار : بانوی از تبار شهدا
آیدی ایتا : F_Mokhtari_1382
"
#چالشخاطرهتلخ "