✨بِسْمِ اللّٰهِ القاصِمِ الجَبّارین به نام عشق✨ ذهنم،ازمیان تمام خاطره ها،میانبری⬅️برای رسیدن به یک خاطره پیدا میکند.خاطره ای که با یک نوار مشکی➖به کُنجِ قلبم💔سنجاق📌شده و پیدا کردنش سخت نیست. به یاد می آورد شبی🌌را که برای فردا برنامه ریزی می کردم.بی شک امتحان 📝سختی در انتظارم بود.امتحان📊شیمی ای که در آن روز به جای واکنش FeوHcl،آه و حسرت و بی قراری را در دلم مخلوط🌡کرد. خوابی🛌آرام و به دور از هیاهو🔥،و صبحی🏞طوفانی🌪.صبحی🏙که با صدای🗣 مبهم برادرانم👨‍👦چشم گشودم👁و اولین کلمه ای که مغزم به پردازش آن پرداخت،*زدند* بود.نمی دانستم چه کسی را میگویند با پهپاد زده اند؟!هنگ بودم😳.فکرم به سمت هر آنکه می شناختم پرواز🕊کرد،جز او😖.جز اویی که از مدت ها قبل،ناخود آگاه😓نامش را با قید شهید😫😢به زبان می آوردم🤦🏻‍♀.به شوخی میگفتم:آخر با این شهید گفتنات شهیدش میکنی😅. *حقیقت مانند آذرخش💥⚡️بر قلبم💔فرود آمد*حقیقتی تلخ🍫.چه اتفاق هولناکی!!! 🍳صبحانه☕؟ناهار🍛؟هه😏😒مسخره بود.جسم سردم،میل به غذا🍽نداشت.نه زمانی که روحم مرده☠ بود.آن را کشته بودند؛با گرفتن غذایش،روحم را کشتند💀. ضعف داشتم.می دانستم منجر به از حال رفتنم🤒می شود ولی،دست و دلم به خوردن🍴نمی رفت. گریه😭میکردم.منی که گریه هایم در خلوت خودم👱‍♀بود،بدون در نظر گرفتنِ غرورم،آشکارا گریه😭😫میکردم.نه برای شهادت🕊 سردار🎖،برای از دست دادن یک *مرد*،برای بیچارگیِ😑ایران🇮🇷،برای بی یاور شدن سید علی(مد)😔😫. و اما غروبِ🌄جمعه.جمعه ای متفاوت از جمعه های قبل.جمعه ای که همراه دلتنگی،درد💔داشت و سر درگمی.فراغ داشت و حس آوارگی...):) ◼️◾️▪️فاطمه(س) گمنام می خَرد.▪️◾️◼️ نام:🖤کربلا🖤 آیدی : .... " "