سلام..
چندوقتی بود که از حاجی خبرنداشتیم ،
چندروز بود از پدرم مدام میپرسیدم پس حاجی کجاست ؟
اونم میگفت طبق معمول ممکنه ایران نباشه و منم فعلا خبری ندارم ازش.
من اونشب از خستگی تو سالن خوابم برد ،
ساعت پنج صبح بودکه گوشی بابام مسلسل زنگ میزد. من تو حالت خواب و بیداربودم ،
بابام اومد گوشیش رو جواب داد.
بابام نظامی هست و شروع کرد به عربی صحبت کردن و مشخص بود اتفاقی افتاده.
یهو بابام گوشی رو قطع کرد و شروع کردن گریه کردن ..
من هنوز کامل بیدارنشده بودم. یعنی حس میکردم دارم خواب میبینم.
مامانم اومد به بابام گف چیشده؟
بابام گف حاجی شهیدشده .. حاج قاسم رو ترور کردن.. جمال شهید شده .. (جمال اسم اصلی ابومهدی المهندس) بابام از رفقا و همکارای قدیمی ابومهدی بود و حالش خیلی خراب شده بود ..
یهو یه شوک بزرگ بهم وارد شد و ازخواب پریدم..
و در صدم ثانیه اشکام بدون اراده میومد. تلوزیون رو روشن کردم و دیدم همه دارن از حاجی حرف میزنن.. مدام به بابام میگفتم شایعس.. ظهر تکذیب میشه.. بابام زنگ زد دوباره به همکاراش و خبر قطعی شهادت رو گرفت ..
اونروز یادمه گریه میکردم .. فقط گریه میکردم..
حس یتیمی داشتم.. حس میکردم برای اولین بار دلم عزای واقعی رو داره تجربه میکنه...
ناممستعار: 'بانــ🌸ــو'
آیدی: ....
"
#چالشخاطرهیتلخ "