آن قدیمترها که به مدرسه میرفتیم و پاییز هم هنوز پاییز بود؛ وقتی که بعدازظهری میشدیم؛ از قصد چتر را در خانه جا میگذاشتیم تا زنگ آخر که زده میشد در هوایی که دیگر تاریک بود زیر بارانهای پاییزی شمال راه برویم؛ انگار با آن خیس شدن زیر بارانهای بعد مدرسه همهٔ مشکلات و سختیهای دوران نوجوانی آنسالها را از یاد میبردیم؛ به راستی باران همهٔ سیاهیهای ذهنمان را میشست و میبرد. بعد از تابیدن زیر بارش رحمت الهی وقتی به خانه برمیگشتیم، دست مهربان مادر بود که بر سر و موهایمان کشیده میشد و غر زنان سعی در خشک کردن بازیگوشیهایمان زیر باران را داشت؛ و بعد تن نمناکمان را رهسپار کنج خانه میکرد، آنجا که همیشه آغوش بخاری نفتی سبز رنگ خانه برایمان باز بود. ساعتها کنارش میچپیدیم و به بیتکلفترین و آرامترین خواب ممکن فرو میرفتیم؛ عشق بود و امید! بدون آنکه فکرش را بکنیم سالها بعد حتی وقت یا شاید حوصله نگاه کردن به آن رحمت الهی را نداشته باشیم؛ نمیدانم! شاید هم دیگر دستی منتظر و مهربان که بر سرمان کشیده شود را نمییابیم یا شاید آغوشی به گرمای آغوش آن غول سبز نفتی کنج خانه را...