می خواهم بنویسم...
از تو ...
از ذهن آشفته ام...
از دلتنگی هایی که همدم لحظه لحظه هایم می شوند...
روزگار غریبیست...
اما نه به غریبی روزهایی که نیستی...
و نبودنت ...
غریب می کند مرا با قلم...
افکار می آیند و بی آنکه اسیر جوهر و ورق شوند...
از ذهن خسته ام پر می کشند...
در انتظارم ...
می آیی فرشته ی من...
آمدنت بال هایم را می گشاید...
آسمانی که روزگاری دور از گام هایم بود...
اکنون زیر پاهایم حس می کنم...
من با همه ی وجود...
افکار گریز پایم را در بند می کنم...
چونانکه قلب من اسیر نگاهت شد...
@Loveyoub