❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۳۷ 🌺همه چیز خیلی سریع پیش می‌رفت روح الله قبل از رفتن درو پنجره ها را
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۳۸ 🍁فردای آن روز با بی حوصلگی از جایش بلند شد. زینب اصلاً دل و دماغ کاری را نداشت. دو ماه بود که همسرش را ندیده بود.اشک در چشمانش حلقه زد. 🍃هنوز در فکر بود که صدای در زدن او را شنید. روح‌الله عادت داشت حالت خاصی در میزد.اما با خود گفت حتما اشتباه شنیدم. 🌷فاطمه در اتاق را باز کرد و با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود گفت:" روح الله آمده " 💕زینب نفهمید چطور خودش را به پذیرایی رساند.وقتی از اتاق بیرون آمد روح‌الله را دید که در آغوش پدرش است. زینب شروع کرد به گریه کردن. 🌼به نظر خیلی لاغر شده بود.حال روح الله هم حال غریبی بود. دلش برای همه تنگ شده بود و برای زینب بیشتر از همه. 🌾زینب می دونست که روح‌الله از آنجا سوغاتی نمی آورد، چون بارها از او شنیده بود :"بازاری که حضرت زینب رو توش گردونده باشن، خرید کردن نداره .من از اونجا هیچی خرید نمیکنم." 🌸روح الله از درون ساکش یک عروسک کوچک بیرون آورد و گفت:" این عروسک نذری بود، برای حضرت رقیه نذرکرده بودن  به منم یدونه دادن .نگهدار برای دخترمون بهش بگو این رو باباش از کجا آورده." 💫زینب عروسک رو گرفت و بویید. دلش پرکشید برای حرم حضرت رقیه. 🌺با آمدن روح‌الله حال و هوای خانه عوض شده بود. زینب دوست داشت هر چه سریع تر  به خانه خودشان بروند . تا خانه نو و تازه چیده شده را نشان بدهد. 🍀فردا رفتن خانه پدرش.با پدرش حال و احوال کرد .حال پدرش رو به بهبودی بود. چون از قبل به زینب قول داده بود که شام مهمانش کند،شام خانه پدرش نماندند. 🍕روح الله گفت:" خانم شام چی میل دارید؟" _من چند وقت خیلی دلم پیتزا میخواد .میشه حالا یه امشب رو بزنیم زیر قولمون و پیتزا بخوریم . 🍟حدود شش ماه بود که مواد غذایی مضر را نخوردند.بهم قول داده بودن سوسیس و کالباس چیپس و پفک و نوشابه را به طور کامل از زندگیشان حذف کنند. 🌸روح‌الله کمی فکر  کرد :"باشه حالا امشب اشکال نداره. دیگه دو ماه نبودم باید جبران کنم. دیگه هرچی تو بخوای همون میشه." بعد از چند ماه رفتن بیرون و با هم غذا خوردن شب خوبی شد برایشان. 🌻فردا صبح روح‌الله باید می رفت کرج پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد زینب هم همراهش رفت . 🌊قبل از اینکه برود سوریه به زینب قول داده بود که وقتی برگشت اورا سفر شمال ببرد. 🍃 بین راه روح الله، سر رسید مشکی اش را که در آن کارهایش را می نوشت به زینب داد:" بیا این دستت باشه چیزی یادمان افتاد برای سفر توش یادداشت کنیم." 🌼این دفتر همان دفتری بود که روح الله با خود به سوریه برده بود. زینب دفتر را گرفت شروع کرد به ورق زدن. 🌸روح الله تمام کارهای سفرشان را در آن نوشته بود.حتی برای مسیر سفر هم برنامه ریزی کرده بود و نوشته بود که کی و کجا بایستندبرای صبحانه و کی حرکت کنندو... 📌ادامه دارد... 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 ┄┅─✵💝✵─┅┄ 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ @markazfarhangekhanevade 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🌸``╯ ┗``╯ \╲‌