❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه آماده کنیم بقیه یک طوری نگاهم کردند که منظورشان این بود هم کشمش
✨💫✨💫✨ چرا من الان باید اینجا باشم؟چرا نمی تونم اسلحه دستم بگیرم رو در روی دشمن بجنگم؟دبه های بزرگ ترشی را دست تنها این طرف و آن طرف می کشانم و توی دلم،به زن بودنم غر می زدم. یک شب داشتم توی حیاط،مواد خرد شده ی ترشی را مخلوط می کردم .آن قدر زیاد بود که هر چه بالا و پایینشان می کردم،تمام نمی شد.خسته،آمدم داخل اتاق ،دو تا دستم چنگ مانده بود و نمی توانستم انگشت هایم را باز و بسته کنم.گریه ام گرفت گفتم:اخه اینم شد کار؟مردها اسلحه دست گرفتن و دارن می جنگن ،من باید اینجا گل کلم و سیب زمینی مخلوط کنم و سرکه بریزم حسرت می خوردم،ولی چاره ای نبود چون آن روزها منطقه رفتن من محال بود. دلم می خواست برای رزمنده ها سنگ تمام بگذارم فکر می کردم خودمان مهمان عزیزی داشته باشیم چقدر برایش تدارک می بینیم و مایه می گذاریم،یا اصلا چرا مهمان؟مگر سر سفره ی هر ساله ی ما کنار غذا ترشی نبوده؟خب همین را برای رزمنده ها بفرستیم ،به دلم بود که خوششان می آید و دلگرم می شوند که به فکرشان هستیم حتی اگر سهمیه شان یک پیاله ی خیلی کوچک یا چند پر گل کلم کنار بشقاب غذایشان باشد. دلم را خوش می کردم به اینکه زن هستم و حالا که این کار از دستم می اید پس کم نگذارم .یک جورهایی با کارهای زنانه ،خودم را همراه بسیجی ها می دانستم و دلم خوش بود .یک بار همین طور که داشتم صبحانه بچه ها را توی آشپزخانه حاضر می کردم مریم بهانه کرد که پنیر نمی خورد گفتم :چی می خوای مادر؟گفت:مربا در ذهنم جرقه ای زد همان روز بین خانم ها اعلام کردم هر چند تا شیشه خالی توی خانه دارند بیاورند خبر خانه به خانه پیچید و ظرف چند روز هال پر از شیشه خالی شد کوچک ،بزرگ،بلند،کوتاه،باریک،پهن،فرقی نمی کرد. زنگ زدم به اقای محسنی و پرسیدم مربا به دردتون می خوره دیگه؟اینجا خاکه های قند اضافه میاد .شما هویج بفرستین ،با باقیش کار نداشته باشین. نمی توانستم مربا بگذارم جلوی بچه ام و بگویم بچه های مردم به من مربوط نیستند با چند باری قند آورده بودند هر کسی که می آمد کمک،با خودش یک قند شکن می آورد .سفره های بزرگ را پشت سر هم پهن می کردیم و تق تق صدای قیچی های قند شکن بین آیت الکرسی خواندن های دسته جمعی خانم ها می پیچید ،هر کسی هر قدر که توان داشت،کمک می داد و می رفت. ما توی خانه مرد نداشتیم همه خانم بودند .چادرهایشان را در می آورند و می توانستند راحت و بی دردسر بچرخند و کار کنند حتی اگر خسته می شدند ،گوشه ای دراز می کشیدند و کمی استراحت می کردند بچه ها ،مشق هایشان را دو سه تایی کنار هم می نوشتند چند تایی که مدرسه نمی رفتند ،توی حیاط بازی می کردند و معمولا اذیتی نداشتند بعضی وقت ها کسی دلش می خواست بقیه را مهمان کند. .....❣️ 💫 💞@MF_khanevadeh