☕🍁 مبینا به فکر فرو رفت. به عاطفه حق می داد؛ رفتار بچه گانه ای از خود نشان داده بود. عاطفه که سکوت مبینا را دید به چهره ی معصوم و زیبایش چشم دوخت. صورتی کشیده که بر خلاف دورانی که در آن قرار داشت، هیچ جوشی نداشت، چشمان عسلی که عاطفه همیشه به آن ها حسودی می کرد و این را به خود مبینا هم گفته بود، دماغی متناسب با صورتش داشت که مبینا همیشه می گفت: دوسش ندارم به صورتم نمیاد! که عاطفه هم در جوابش می گفت: آره دیگه خوشی زده زیر دلت. همه چیت بیسته باید هم ایراد بگیری. او را خواهر خود می دانست و مانند خواهری دلسوز، سنگ مبینا را به سینه می زد. دوست نداشت دیگران درباره ی او فکر های اشتباهی بکنند. با تکان خوردن دستی جلوی صورتش، دست از نگاه کردن به او برداشت و گفت: حالا دو ساعت منتظر بمونیم تا تاکسی گیرمون بیاد. پسر عمو مصطفی باید تو رو برسونه خونه؛ ناسلامتی پدر اصلا شوهرته. عاطفه خنده ای کرد و به مبینا گفت: آره! اصلا پدر شوهر؟ مبینا جلوی کسی از دهنت نپره، آبرومون بره کف پامون! - نه بابا حواسم هست. یک ربعی منتظر تاکسی ماندند؛ تقریبا تمام افرادی که به نماز جمعه آمده بودند جز خادمین، به خانه هایشان برگشته بودند. مهدی و پسر عمو مصطفی، پدر مهدی را دیدند که بعد از قفل کردن دروازه رو به آن ها کرد و گفت: سلام. خوب هستین؟ خانواده خوبن؟ - سلام. خیلی ممنون پسر عمو، شما خوب هستین؟ - منتظر ماشین هستین؟ - بله بيايين من شما رو می رسونم. - نه مرسی خودمون 💞@MF_khanevadeh