هدایت شده از شهیدان سربلند
🥀 ۲ عید نوروز با زهرا آمد خانه ی ما. یهو برگشت و به مجسمه ی زن گوشه اتاق گیر داد. دایی اگر ناراحت نمی‌شی جای این مجسمه عکس شهید کاظمی بگذار. سری جنباندم که یعنی ببینیم چه می‌شود. اما ته دلم گفتم اینم با این سپاهی بازی هاش زیادی روی مخه. انگار حرف دلم را از چشمانم خواند. نیشخندی زد و گفت ان‌شاءالله بهش می‌رسی. مدتی به این فکر می‌کردم که چرا گفت شهید کاظمی ! مگر عکس قحطی است ! چرا عکس امام نه ! چرا عکس مشهد و کربلا نه ! آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت : اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه دیگه ازش خجالت می‌کشی هر کاری انجام بدی. حالا ما که نداریم چه کنیم ؟ باشه طلبت خودم برات میارم. چند روز بعد یک قاب عکس کوچک برایم فرستاد گذاشتم کنار اتاق درست جلوی چشم. اما نه شرمی ایجاد شد نه تغییری. رفتم خانه خواهرم روی مبل نشسته بود تا وارد شدم تمام قد جلویم ایستاد. همین که نشست پسر برادرم آمد داخل. باز تمام‌قد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد. گفتم جلوی بچه نمی‌خواد بلند شی بشین راحت باش. گفت شما از ساداتید و احترام‌تون واجبه. آقا ما را می گویی انگار یکی با پتک زد توی سرم با خاک یکسان شدم. با همین حرفش مرا تکاند. حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید دایی چرا رفتی تو لاک خودت ؟ از زیرش در رفتم. پاشدم رفتم بیرون و سیگار دود کردم. از آن روز دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم. سیم کارتم را عوض کردم. نماز خواندن را از سر گرفتم. به کلی تیپم را به هم ریختم ، با شلوار پارچه‌ای و پیراهن ساده که می‌انداختم روی شلوار و شال سبز سیدی دور گردنم می‌چرخیدم. خیلی خوشحال شد با ذوق گفت دایی دکوراسیون عوض کردی ! گفتم باید از یه جایی شروع می‌کردم ، فندکش را تو زدی. از آن‌جا رفت و آمدمان بیشتر شد. با هم رفتیم اصفهان. گفت بریم تخت فولاد ؟ نمی‌دانستم آن‌جا چه خبر است. برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است. ما را برد سر قبر شهید کاظمی. زنم با همان تیپ همیشگی اش آمد. اما ظاهر من تغییر کرده بود. کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام. از قضا جمعه بود. گفت بریم نماز جمعه؟ من که نمی‌دانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند ! زنم که آرایش داشت و نمی‌خواست برای وضو آن را پاک کند ، بهانه آورد نرویم. آقا محسن اصرار نکرد و برگشتیم خانه. در یک موقعیت ، خیلی واضح بهش گفتم : می‌دونم که می‌دونی فقط ظاهرم درست شده . می‌خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم. اولین قدم انجام شد ، نماز جماعت. کافر نبودم اما با روش خودم می‌خواندم ، یک روز بخوان شش روز نخوان یا اگر در جمعی هم می‌ایستادند به نماز به اجبار همراهی می‌کردم. با ماشین می‌رفتم دنبالش و می‌رفتیم مسجد دیدم کارش طول می‌کشه ، گفتم نماز جعفر طیار می‌خوانی ؟ گفت برای کسی نماز قضا می‌خونم. اما بعداً فهمیدم نماز امام زمان می‌خواند. رفتنم به گلزار شهدا شروع شد. می‌خواستم آن حال محسن را پیدا کنم. آن شور و شعفی که از زیارت آن‌ها به دست می‌آورد. وقت و بی‌وقت می‌رفتم حتی نصف شب. مادر زنم نگران می‌شد ، میری قبرستون جنی می‌شی ! اگر تفریح هم می‌رفتم پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب می‌کردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم. گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری می‌دیدم. می‌نشستم کنارش و کلی با هم حرف می‌زدیم. این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد. تصمیم گرفتم بروم کربلا. دهه اول رفتم و برگشتم. راست و حسینی همه خلاف‌ها را گذاشتم کنار. روزبه روز زندگی‌ام شیرین‌تر شد. اختلافات زن و شوهری ما رنگ باخت و مهم‌تر از همه حال درونی‌ام روبراه شد. زنم همه را شاهد بود. دید دیگر بیست و چهار ساعت سرم توی گوشی نیست و تماس‌های مشکوک ندارم و سوار موتور سرم مثل پنکه به هر سمت نمی‌چرخد وبه خواسته‌هایش توجه می کنم. همین‌ها باعث شد که به خودش بیاید و بگوید منم می‌خوام چادر بپوشم. از آن‌جا دیدم آقا محسن که تا دیروز خیلی زود از کنار زنم رد می‌شد و یک سلام سرد می‌پراند الان می‌ایستد و رو در رو احوال‌پرسی می کند. دیگر خودمانی‌تر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک. برای همین خیلی راحت بهش گفتم : از این سیدعلی تون که این‌قدر سنگش رو به سینه می‌زنی برام بگو. راستش اون اوایل تا می‌دیدمش مدام به رهبر بد و بیراه می‌گفتم. او هم سرش را می‌انداخت پایین و لام تا کام حرفی نمی‌زد. آن روز گفت گفتنی نیست ، باید راهش را بری تا بشناسیش. چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد ، اون وقت محسن نیستم اگر تورو ننشونم جلوی آقا. 🌹🌹🌹..... @ShahidaneSarboland 🥀🥀🥀🥀🥀