💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_478
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
کنار امیر حیدر تا دم دمای صبح بیدار بودیم با شنیدن اذان صبح از مسجد بیمارستان با هم دیگه بلند شدیم و رفتیم برای وضو گرفتن
وقتی که از امیر حیدر جدا شدم بین الله اکبر و لا اله الا الله اذان سرمو گرفتم رو به آسمون از ته دل دعا کردم که عمل جراحی مارال با موفقیت انجام بشه و خواهرکم به آرامش برسه از ته دل از خدا خواستم که کمکمون کنه تا کل خانواده به آرامش برسیم چقدر دلم گرفته بود از این سرنوشت
با شانه های افتاده رفتم به سمت وضو خونه شاید امشب خالصترین احوال رو داشتم و با خلوص نیت وضو گرفتم و رفتم نماز خوندم
علاوه بر نماز صبح دو رکعت هم نماز برای حال خوب خواهرم خوندم تسبیحات حضرت زهرا را به نیت شفا خوندمو از حضرت زهرا کمک خواستم تا رومو بگیره و کمک کنه که مارال هرچه زودتر حالش خوب بشه
کیفمو برداشتم یا علی گفتم و از مسجد رفتم بیرون امیر حیدر پشت به من کمی دورتر ایستاده بود و دستش توی جیب شلوارش بود و سرش به آسمون انگار داشت دعا می کرد
قدم به قدم بهش نزدیک شدم میدونستم متوجه شده که من کنارشم ولی واکنشی نشون نمی داد رفتن نزدیکتر شدم و از پشت سر یک دستم راه انداختم روی شونش سرمو به شونش تکیه دادم و گفتم
_دعا میکردی تکون نخورد
ولی نفسش را پر صدا بیرون داد و سرش را بالاتر گرفت و گفت
_ آرامش مارال خانم آرزوی منه
می دونستم داشت دعا می کرد برای مارال می دونستم که خدا روی بنده خوبش رو زمین نمیندازه امیدوار بودنم که خدا به حق آبروی آبروداراش آبروی من را حفظ کنه
امیر حیدر دستم را گرفت و با هم به سمت ورودی بیمارستان حرکت کردیم راس ساعت هفت نوبت عمل مارال بود نگاهی به ساعت بزرگ ورودی ساختمان بیمارستان انداختم که حدود ساعت ۵ رو نشون میداد هنوز دو ساعت دیگه وقت بود تا رسیدن به نوبت اما باید میرفتم و کنار خواهرم می موندم تا احوالش را بهتر کنم
با همدیگه به سمت اتاقش رفتیم امیر حیدر با انگشت چند تا ضربه روی در اتاق زد بعد از چند ثانیه صدای ظریف مارال اومد که گفت
_ بفرمایید
امیر در رو باز کردم من وارد شدم و بعد از من با مکث چند ثانیه ای خودش وارد شد
مارال همون حالتی که شب گذشته داشت دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود نمیدونم آرش کجا رفته بود دوست نداشتم از مارال بپرسم میترسیدم خاطرات بد یادش بیاد
کنارش نشستم دستش گرفتم گفتم
_خوابیدی ؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد و با تکون خوردن سرش قطره های درشت اشک از گوشه چشمش چکید قلبم داشت ریش می شد
امیرحیدر بالای سرش قرار گرفت و در حالی که سعی می کرد نگاهش معطوف نباشه به یک جا گفت
_ نبینم مارال خانم ناراحت باشه
مارال فورا اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت
_ آقا امیر حیدر
حیدر سرشو آورد بالا و گفت
_ بله خواهرم
مارال لبخندی زد و گفت
_ اگه شما به من بگین خوب میشم حالم بهتره برای رفتن به اتاق عمل
حرف مارال بد نبود ولی به یکباره قلب منو خالی کرد احساس اطمینانی که امیر حیدر به مارال داده بود من که خواهرش بودم را بهش نداده بودم و این چقدر فاجعه بود برای من
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜